هدایت شده از شهیدان سربلند
🥀 ۱
بااینکه زن داشتم هنوز اهل دختربازی بودم.
ابایی نداشتم جلوی همسرم به زن مردم متلک بیندازم.
دوست دخترهایم فکر میکردند مجردم. برای اینکه دستم رو نشود ، گفته بودم شاید یک وقت خواهرم گوشی را بردارد تا خودم نگفتم الو حرف نزن.
اگر زنم میپرسید کی زنگ زده بود به بهانه مزاحم تلفنی میپیچاندم.
هر وقت هم پیامک بازی میکردم میگفتم دارم بازی میکنم.
در فامیل زن و شوهر گاو پیشانی سفید بودیم ، من زیر ابرو برداشته با شلوار لی تنگ و تیشرت چسبان بازو نما و موی فشن میتابیدم.
زنم هم با مانتوی تنگ و کوتاه و موی بیرون از روسری و آرایش غلیظ همراهیام میکرد.
یک روز به سرم زد به خواهرم سر بزنم جلوی خانهاش دیدم یک جوان ریشوی علیه السلام میپلکد.
موتور را گذاشتم روی جک و رفتم جلو.
خواهرم رسید و من را به او معرفی کرد.
با هم سلام علیکی کردیم پشت سرش پدر و مادرش بیرون آمدند و رفتند.
فضولی ام گل کرد : کی بودن ؟
-آمده بودند خواستگاری زهرا.
این پسره !
خواستگاری زهرا !
توی کتم نرفت.
نه هیکل داشت نه سر و رو نه تیپ.
باورم نمیشد از خواهرزادهام بله بگیرد.
به نظر من زهرا خیلی سرتر بود.
این وصلت را حماقت محض میدانستم.
گذشت تا شب عقد شد.
دیدم اصلاً توی فاز رقص نیست.
نچسبه ، کناره میگیره.
توی دلم گفتم که این هم نان کره خور است ، بلد نیست بیاید در جمع جوانها و خودش را با ما وفق دهد.
توی رفت و آمدها دیدم نه آن قدرها هم بچه بدی نیست.
اهل بگو بخند و شوخی هست اما تا من و زنم وارد خانه خواهرم میشدیم سرش را زیر میانداخت و با یک احوالپرسی خشک و خالی می زد به چاک.
خیلی به من برمیخورد یعنی چه ؟
ناسلامتی مهمانی گفتند ، بزرگتری گفتند ، کوچکتری گفتند.
این دیگر چه ادا و اطواری است ؟
تااینکه یک روز خواهرم زنگ زد و گفت داداش قدمت روی چشم ولی از این به بعد اگر خواستی بیای خونه ی ما به خانمت بگو چادر سر کنه اینطوری آقا محسن معذبه.
گفتم چشم و گوشی را قطع کردم.
قصد کردم دیگر پایم را در آن خانه نگذارم.
مدتی گذشت دلم طاقت نیاورد خانه خواهرم نروم.
به زنم گفتم یک لچک بنداز توی کیفت که اونجا بندازی سرت به قبای دامادشون بر نخوره.
دوباره باز سرش را بالا نیاورد و خیلی سرسنگین با ما تا کرد ولی این دفعه صحنه را خالی نکرد نشست و کمی با هم خوش و بش کردیم ولی با هم اخت نشدیم.
همیشه یک تسبیح گلی دستش بود.
بهش گفتم آقا محسن هی با این تسبیح چی میگی لب می جنبونی ؟
به خودم می گفتم اگر به من بود این سی و سه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرِش میدادم میرفت.
صدتایی نیست که اینهمه مشغولش شده !
گفت: دارم برای زمین ذکر میگم.
تا دید نزدیکه چشمانم از حدقه بزنه بیرون ، گفت : روی این زمین میخوابیم راه می رویم. نباید مدیونش باشیم.
در دلم به ریشش خندیدم.
خدا وکیلی ذکر گفتن برای زمین دیگر چه صیغهای هست که از خودتون در آوردید؟
اصلاً نمیفهمیدمش.
🌹🌹🌹
@ShahidaneSarboland
🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از شهیدان سربلند
🥀 ۲
عید نوروز با زهرا آمد خانه ی ما.
یهو برگشت و به مجسمه ی زن گوشه اتاق گیر داد.
دایی اگر ناراحت نمیشی جای این مجسمه عکس شهید کاظمی بگذار.
سری جنباندم که یعنی ببینیم چه میشود.
اما ته دلم گفتم اینم با این سپاهی بازی هاش زیادی روی مخه.
انگار حرف دلم را از چشمانم خواند.
نیشخندی زد و گفت انشاءالله بهش میرسی.
مدتی به این فکر میکردم که چرا گفت شهید کاظمی !
مگر عکس قحطی است !
چرا عکس امام نه !
چرا عکس مشهد و کربلا نه !
آخر یک روز ازش پرسیدم. گفت : اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه دیگه ازش خجالت میکشی هر کاری انجام بدی.
حالا ما که نداریم چه کنیم ؟
باشه طلبت خودم برات میارم.
چند روز بعد یک قاب عکس کوچک برایم فرستاد گذاشتم کنار اتاق درست جلوی چشم.
اما نه شرمی ایجاد شد نه تغییری.
رفتم خانه خواهرم روی مبل نشسته بود تا وارد شدم تمام قد جلویم ایستاد.
همین که نشست پسر برادرم آمد داخل.
باز تمامقد ایستاد و با آن بچه نیم وجبی دست داد.
گفتم جلوی بچه نمیخواد بلند شی بشین راحت باش.
گفت شما از ساداتید و احترامتون واجبه.
آقا ما را می گویی انگار یکی با پتک زد توی سرم با خاک یکسان شدم.
با همین حرفش مرا تکاند.
حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم.
پرسید دایی چرا رفتی تو لاک خودت ؟
از زیرش در رفتم.
پاشدم رفتم بیرون و سیگار دود کردم.
از آن روز دیگر تیغ نکشیدم روی صورتم.
سیم کارتم را عوض کردم.
نماز خواندن را از سر گرفتم.
به کلی تیپم را به هم ریختم ، با شلوار پارچهای و پیراهن ساده که میانداختم روی شلوار و شال سبز سیدی دور گردنم میچرخیدم.
خیلی خوشحال شد با ذوق گفت دایی دکوراسیون عوض کردی !
گفتم باید از یه جایی شروع میکردم ، فندکش را تو زدی.
از آنجا رفت و آمدمان بیشتر شد.
با هم رفتیم اصفهان.
گفت بریم تخت فولاد ؟
نمیدانستم آنجا چه خبر است.
برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است.
ما را برد سر قبر شهید کاظمی.
زنم با همان تیپ همیشگی اش آمد.
اما ظاهر من تغییر کرده بود.
کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد و بعد رفتیم میدان امام.
از قضا جمعه بود.
گفت بریم نماز جمعه؟ من که نمیدانستم نماز جمعه چند رکعت است و چطور باید بخوانند !
زنم که آرایش داشت و نمیخواست برای وضو آن را پاک کند ، بهانه آورد نرویم.
آقا محسن اصرار نکرد و برگشتیم خانه.
در یک موقعیت ، خیلی واضح بهش گفتم : میدونم که میدونی فقط ظاهرم درست شده . میخوام هم خودم تغییر کنم هم زنم.
اولین قدم انجام شد ، نماز جماعت.
کافر نبودم اما با روش خودم میخواندم ، یک روز بخوان شش روز نخوان یا اگر در جمعی هم میایستادند به نماز به اجبار همراهی میکردم.
با ماشین میرفتم دنبالش و میرفتیم مسجد دیدم کارش طول میکشه ، گفتم نماز جعفر طیار میخوانی ؟
گفت برای کسی نماز قضا میخونم.
اما بعداً فهمیدم نماز امام زمان میخواند.
رفتنم به گلزار شهدا شروع شد.
میخواستم آن حال محسن را پیدا کنم.
آن شور و شعفی که از زیارت آنها به دست میآورد.
وقت و بیوقت میرفتم حتی نصف شب.
مادر زنم نگران میشد ، میری قبرستون جنی میشی !
اگر تفریح هم میرفتم پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب میکردم که توی راه سری هم به شهدا بزنم.
گاهی محسن را سر قبر شهید علیرضا نوری میدیدم.
مینشستم کنارش و کلی با هم حرف میزدیم.
این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد.
تصمیم گرفتم بروم کربلا.
دهه اول رفتم و برگشتم.
راست و حسینی همه خلافها را گذاشتم کنار.
روزبه روز زندگیام شیرینتر شد.
اختلافات زن و شوهری ما رنگ باخت و مهمتر از همه حال درونیام روبراه شد.
زنم همه را شاهد بود.
دید دیگر بیست و چهار ساعت سرم توی گوشی نیست و تماسهای مشکوک ندارم و سوار موتور سرم مثل پنکه به هر سمت نمیچرخد وبه خواستههایش توجه می کنم.
همینها باعث شد که به خودش بیاید و بگوید منم میخوام چادر بپوشم.
از آنجا دیدم آقا محسن که تا دیروز خیلی زود از کنار زنم رد میشد و یک سلام سرد میپراند الان میایستد و رو در رو احوالپرسی می کند.
دیگر خودمانیتر شدیم و شدیم یک پا رفیق فابریک.
برای همین خیلی راحت بهش گفتم : از این سیدعلی تون که اینقدر سنگش رو به سینه میزنی برام بگو.
راستش اون اوایل تا میدیدمش مدام به رهبر بد و بیراه میگفتم.
او هم سرش را میانداخت پایین و لام تا کام حرفی نمیزد.
آن روز گفت گفتنی نیست ، باید راهش را بری تا بشناسیش.
چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد ، اون وقت محسن نیستم اگر تورو ننشونم جلوی آقا.
🌹🌹🌹.....
@ShahidaneSarboland
🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از شهیدان سربلند
🥀 ۳
دفعه اول که رفت سوریه و برگشت ، ازش پرسیدم به اون چیزی که میخواستی رسیدی ؟
گفت نه یه جا ، لنگی داشتم.
خیلی بیتابی میکرد که دوباره برود.
با این کارهاش من هم هوایی شدم ، راه افتادم دنبال سوراخ سمبهای که خودم را قاطی مدافعان حرم جا کنم.
از طریق گروه فاتحین اسم نوشتم برای جنگ.
تا شنید ، آمد که پارتی من هم بشو بیایم.
نمیدانم چرا !
اما یک روز اعلام کردند کلاً این گروه جمع شد.
این کش و قوسها حدود یکسال و نیم طول کشید تا اینکه از طریق خواهرم باخبر شدم دوباره راهی شده است.
بهش پیام دادم شنیدم میخوای بری سوریه خوشا به سعادتت ، التماس دعا.
نوشت:
* دعا کن روسفید برگردم*
نوشتم قرار بود من تورو ببرم سوریه ، دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی ؟
جواب داد : خواهد بخرد میخرد.
مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ میزند ؟
حالش خوب است ؟
کی برمیگردد؟
برخلاف سری قبل خیلی دل نگرانش بودم.
حدود ٩ صبح خواهرم زنگ زد ، فقط صدای گریه و شیون میشنیدم.
یک ننهجون پیر داشتیم اول فکر کردم اون فوت کرده.
هی میگفتم چی شده ؟
گریه میکرد بیا به دادم برس.
کمرم شکست.
با عصبانیت گفتم چی شده ؟
که نفس بریده گفت : داعشیا محسنمو گرفتن.
پاهایم سست شد ، افتادم روی زمین.
بلند شدم به هر جان کندنی بود خودم را رساندم خانهشان.
.............
.................
خواهرم زنگ زد ، آب دستته بذار زمین خودت رو برسون.
دلم بند شد.
سریع شال و کلاه کردم رفتم.
همان دم در بهم گفت داریم میریم دیدار رهبری گفتیم تو هم بیا.
پیش خودم گفتم حتماً باید از پشت میلهها ببینمش.
باورم نمیشد نمازم را پشت سر رهبر بخوانم نه از پشت میلهها به فاصله یک و نیم متری.
عزت از این بالاتر که بروی دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی و دستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید عاقبت بخیر بشی.
همانجا به محسن گفتم تو قول دادی و به قولت عمل کردی منم عوض شدم ولی هوام رو داشته باش عوضی نشم.
🌹🌹🌹.....
@ShahidaneSarboland
🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از محتوای ثامن استان اصفهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حقوق بشر به سبک بی بی سی و صهیون‼️
🔻 تهدید رسمی به #ترور روی آنتن بی بی سی:
🔹وزیر صهیونیست : مردم ایران اگر می خواهند دانشمندان آنها را نکشیم ، هسته ای را تعطیل کنند ...
【 #زمانه: آنچه یڪ تحلیلگر بایست بداند】
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻اگر #تحلیل_راهبردے میخوانید
🆔 | http://t.me/joinchat/AAAAAEOsJgWAqXvCnsxz-w
🆔 | eitaa.com/joinchat/796000260C5d9fc9afdd
هدایت شده از شهیدان سربلند
🌹 #چهار
از درکه میآمد داخل صمیمانه سلام میکرد.
من هم با قربان و صدقه جواب سلامش را میدادم.
یک روز با فکری مشغول پای ظرفشویی ایستاده بودم بدون قربان صدقه جواب سلامش را دادم.
از زهرا پرسیده بود امروز مامان طوریش شده ؟ چرا بهم نگفت قربونت برم ؟
اگر وسط حال میگفت مامان خداحافظ و منتظر جواب نمیماند میفهمیدم با هم قهر کرده اند.
زهرا مینشست روی مبل و گوشیاش را دست میگرفت.
میخندید که الان پیام می دهد.
دو دقیقه بعد صدای دیلینگ پیامش بلند میشد ، بیام ببرمت بیرون ؟
دخترم که باردار شد یکی از اتاقهایمان را دادیم دست شان.
میخواستم هوایشان را داشته باشم.
با صدای اذان صبح پا میشدم میرفتم صدایش بزنم میدیدم سر سجاده اش نشسته.
از کی نمیدانم ؟
تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول دعا خواندن بود.
با چشم خودم دیدم که هر روز حدیث کسا ، دعای عهد و زیارت عاشورا میخواند.
زمستانها داخلی اتاقی که بخاری نداشت سجادهاش را پهن میکرد ، میترسیدم سرما بخورد.
میگفتم قربونت برم مامان جون اینجا سرده.
میگفت اتفاقاً اینجا خوبه.
میخواست خوابش نبره.
زود شناختمش که اهل نماز و روزه مستحبی است.
از همان روز خرید عروسی سر ظهر و سطح بازار غیبش زد.
با سینی آب هویج بستنی پیدایش شد.
گفت رفته نماز اول وقت بخواند.
هنوز باهاش راحت نبودم.
به مادرش گفتم چرا آقا محسن برای خودش بستنی نخریده ؟
چادرش را کشید توی صورتش و یواشکی در گوشم گفت روزه است.
موقع انتخاب حلقه هم گفت من طلا دست نمیکنم برای مرد حرامه.
اولش که میگفت من حلقه نمیخواهم.
بعد که زهرا اصرار کرد به حلقه پلاتین رضایت داد.
همه ی بازار را زیر پا گذاشتیم تا ست طلا و پلاتین پیدا کنیم.
❤️❤️❤️
وقتی زمزمههایش راه افتاد که میخواهد بیاید خواستگاری ،به بهانه خرید مفاتیح الجنان رفتم کتاب شهر براندازش کردم.
قد و بالای خوبی داشت اما خیلی لاغر بود ریشش هم پرپشت نبود.
سرش را بالا نیاورد که به چشمانم نگاه کند ، همان لحظه مهرش به دلم نشست.
شبی که مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند ، دل توی دلم نبود که زودتر جواب بله را بدهم اما خجالت کشیدم.
گفتم با خودشان فکر نمیکنند چرا انقدر هول هستند ؟
تا صبح دندان گذاشتم روی جگر.
بعد از نماز صبح طاقت نیاوردم گوشی را برداشتم و زنگ زدم به مادرش که فکرهایمان را کردهایم و استخاره هم خوب آمده.
🌹🌹🌹.....
@ShahidaneSarboland
🥀🥀🥀🥀🥀
هدایت شده از معیار
🇮🇷🍁
🍁
🌐 عکس_نوشت (1)
✅ موضوع: امیدآفرینی ریشه ای ترین جهاد گام دوم انقلاب
🔹🌺🔸
#نشستهای_بصیرتی
#روشنگری
#معیار
#ثامن
🆔 https://sapp.ir/meyar.pb
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔https://rubika.ir/meyar_pb
🇮🇷🍁
🍁
هدایت شده از ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عدالت وپیشرفت از منظر آقایان قالیباف وجلیلی
#تلنگر 🔔
نگران چی هستی؟ 😞
آدم با حرف #راست داغون بشه 😔
بهتر از این هست که با #دروغ آروم 😊 بشه!!!
#عکس_نوشته
🍃🥀@kashkoolmaarefat🥀🍃