eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 اثر منفی مصرفی شدن جامعه بر خانه‌داری #پیام_معنوی #خانه_داری(۱۰) 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امام علي علیہ السلام مي‌فرمایند: 💠تاج تواضع و فروتني را بر سر نہيد، و تڪبر و خود پسندے را زير پا بگذاريد، و حلقہ‌هاے زنجير خود بزرگ بيني را از گردڹ باز ڪنيد...(۱) 📌بہ طورے ڪہ امام صادق علیہ السلام نیز مي‌فرمایند: 💠بہ درستي ڪہ تڪبر، نپذیرفتڹ حق است...(۲) ۱) 📚 نہج البلاغہ خطبہ ۱۹۲ ۲) 📚 معاني الاخبار صفحہ ۲۴۱ 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
❌ قاتل روحانی همدانی در درگیری با ماموران پلیس کشته شد 🔺با تلاش ماموران نیروی انتظامی، ساعت ۵ صبح امروز (یکشنبه ۸ اردیبهشت) قاتل روحانی همدانی که شناسایی شده بود در درگیری با مأموران کشته شد. ▪️قاتل برای فرار قصد استفاده از سلاح گرم را داشت که نیروهای پلیس وارد عمل شدند و در نهایت قاتل به هلاکت رسید. در این درگیری یک مأمور نیروی انتظامی و یک سرباز وظیفه نیز زخمی شده‌اند. ▪️«مصطفی قاسمی» طلبه ۴۶ ساله روز گذشته مقابل درب مدرسه حوزه علمیه آیت‌الله ملاعلی معصومی همدانی واقع در خیابان شهدای همدان، به ضرب دو گلوله به قتل رسید. 🆘 @masjed_gram
💠بعد میگن آخوندا اهل بخور بخور نیستند. بیا یا گلوله می‌خورن، یا خاک مناطق محروم، یا گِلِ مناطق سیل‌زده. فحشم که خوراک هرروزشونه. 🔰 @masjed_gram
💠 رفاقت به رنگ شهادت 🌷رفاقتشان از مدتها پیش شکل گرفته بود، رفاقتی که هیچ کدام همدیگر را بعد از جداییِ دنیایی . نه شهید علی خلیلی بعد از رفتنش آقانوید را فراموش کرد و نه آقا نوید. 🌷 از دستش برمیآمد برای رفیق شهیدش می کرد. از سر زدن به خانواده ش و پرکردن جای خالی علی برای مادر تا برگزاری و شرکت در روضه های منزل شهید. به گواهی خیلی از اطرافیان، بعد از شهادت ( )، حال و هوای آقانوید هم عوض شد و انگار پنهان شده در دلش راه نجات یافته بود. در یکی از نوشته هایش گفته که علی راه را بمن نشان داد. 🌷از شهید علی از همان اولین روزهای آشنایی مان زیاد برایم می گفت. یکبار که دوستانش بودند، به عکس علی نگاه کرده و گفته : علی جان دوستانم رفتند پیش آقا و من تنهام، خیلی دلم میخواد.. و خیلی ناگهانی همانروز از طرف مادر شهید به روضه در منزل علی آقا می شوند و میگفت چقدر روضه اون شب چسبید. 🌷یادم هست یکبار که یکی از اقوام به رحمت خدا رفته بود، بهش گفتم چقدر آدم با مرگ عادی بره ، یعنی ما قراره چطور بریم. یکی از عکسهای داخل قبر پوشیده شده از پرچمِ شهید علی خلیلی رو نشونم داد و گفت: ان شاﺀالله اینطوری. 🌷عکس رو که دیدم گفتم خوش به حال شما رزمنده اید و میتونید زیبا از خدا بخواید و.. گفت: شهادت طلبی، شهادت رو در پیش داره. مگه علی خلیلی رزمنده بود که اینطور رفت.. 🌷در عمق همین بس که حدود یکسال و نیم بعد از شهادت علی، را آقانوید می بیند که شهید به او می گوید: امشب تونستیم را بگیریم…. آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند آیا شود، که گوشه ی چشمی بما کنند.. 🌸🍃شادی روح شهدا صلواتی هدیه کنیم. ( ) ( ) 🕊|🌹 @masjed_gram
❤️✨❣✨❤️ ✅آیا ازدواج در سنین بالا و تأخیر در ازدواج ممکن است پیامدهای منفی داشته باشد؟ ✍همانگونه که طبیعت چهار فصل دارد، طبیعت زندگی انسان هم بهار، تابستان، پاییز و زمستان دارد و بهترین فصل برای ازدواج، بهار زندگی یعنی ابتدای جوانی است. تأخیر در ازدواج و کشیده شدن به فصل‌های بعدی زندگی، مشکلاتی را پدید می‌آورد: ۱. از بین رفتن شادابی دختر و پسر؛ ۲. از دست رفتن فرصت‌های ازدواج به‌ویژه برای دختران؛ ۳. فاصله سنی زیاد با فرزندان و ایجاد ضعف یا عدم درک متقابل در آینده؛ ۴. مشکلات مربوط به فرزنددار شدن. 📚منبع: کتاب گلبرگ زندگی پرسش و پاسخ‌های آقای دهنوی ❤️✨❣✨❤️ 💍 @masjed_gram
حکم پوشیدن ساپورت و شلوار لی و شلوار جین و روسری و کفش رنگی و مانتوی کوتاه در زیر چیه⁉️ ♦️پوشش شرایطی داره از جمله اینکه برجستگی های بدن مشخص نباشه. 🔷در مورد ساپورت تمام هندسه بدن مشخصه. بنابراین کاملی نیست. 🔶اما نسبت به مدل های رنگی شلوار جین و لی، اگر زیر چادر باشه و دیده نشه، اشکال نداره؛ ♦️به فرض اینکه پیدا هم باشه از زیر چادر اگر به اندازه ای چسب نباشه که هندسه بدن🚶 و نشون بده -یعنی یک مقدار گشاد باشه که برجستگی بدن مشخص نباشه- و اینکه رنگشم جلب توجه نکنه و باعث انگشت نما شدن نشه، اشکالی نداره.✅ 📚منبع: khamenei.ir قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🔻حضرت زینب، کوهِ صبر🔻 👌 هر وقت نام حضرت زینب سلام الله علیها را می‌شنویم، مفاهیمی مثل ، ، و... در ذهن ما تداعی می‌شود. ‌⇦ اصلاً یکی از القاب حضرت زینب، «جَبَلُ الصَّبر» است. 👈 یعنی کوهِ صبر🏔 ✅️ هر وقت قرآن می‌خوانیم، و به آیاتی می‌رسیم که درباره‌ی و صحبت می‌کند، یادمان باشد که یکی از مصادیق کاملِ این آیات، حضرت زینب سلام الله علیها است. مثلاً این آیه:👇 🕋 إِنَّ الَّذِینَ قٰالُوا رَبُّنَا اللّٰهُ ثُمَّ اسْتَقٰامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلاٰئِکَةُ أَلاّٰ تَخٰافُوا وَ لاٰ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ. 📖 سوره فصلت، آیه ۳۰ 💢 همانا کسانی که گفتند: «پروردگار ما خداست» 💢 و بر این عقیده صبر کردند، و استقامت ورزیدند... 💢 فرشتگان همواره بر آنان نازل می‌شوند، و می‌گویند: «هرگز نترسید و اندوهگین نباشید بشارت باد بر شما، بهشتی که همواره به آن وعده داده می‌شدید.» 🌴«تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلاٰئِکَةُ»... 👈 یعنی انسان در اثرِ و ، کارش به جایی می‌رسد که فرشتگان الهی رو به سمت خودش می‌کشاند. ✔ وقتی عصر عاشورا، زینب کبری بدن قطعه قطعه شده‌ی برادرش را روی دست گرفت و فرمود : «رَبَّنا تَقَبَّل مِنّا هذَا القَليل» ... «خدایا! اين قليل را از ما قبول كن» فقط خدا می‌داند که در آن صحنه‌ی حسّاس، چقدر ملائکه بر زینب‌کبری نازل شدند ... و از صبر زینب‌کبری تعجّب کردند ... قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود_چهار ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد: ــ برگردتو م
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ پروند را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را برداشت و شماره سمانه را گرفت ،از دیشب که سمانه را به خانه رسانده بود ،دیگر خبری از او نداشت. ــ شماره ی مورد نظر خاموش می باشد لطفا .... تماس را قطع کرد و اینبار شماره ی فرحناز خانم را گرفت،بعد از چندتا بوق آزاد بلاخره جواب داد. ــ سلام خاله ــ سلام پسرم،خوبی؟؟ ــ خوبم شکر،شما خوب هستید؟ ــ خداروشکر عزیزم ــ ببخشید مزاحم شدم،سمانه هستش؟چون هر چقدر بهش زنگ میزنم گوشیش خاموشه ــ چی بگم خاله جان،سرما خورده هم تب کرده،الانم تو اتاقشه،فک کنم گوشی اش شارژ نداشته باشه ــ پس چرا به من چیزی نگفت؟ ــ نمیدونم خاله جان،صبح محمود بردش دکتر کلی دارو و امپول نوشت براش کمیل کلافه و عصبی دستی در موهایش کشید و گفت: ــ باشه خاله جان،من یکم دیگه مزاحمتون میشم ــ مراحمی پسرم،خوش اومدی کمیل بعد از خداحافظی،از جایش بلند شد و کتش را برداشت و از اتاق خارج شد،با برخورد هوای سرد به صورتش لبه های کتش را بیشتر بهم نزدیک کرد،سوار ماشین شد و به سمت خانه ی آقا محمود رفت. ** با صدای تیکی در باز شد و کمیل وارد حیاط خانه شد،زمین از بارش باران خیس شده بود،سریع مسافت کم را طی کرد و وارد خانه شد،با برخورد هوای گرم داخل خانه به صورتش لبخندی بر روی لبانش نشست،فرحناز خانم با خوشحالی به استقبال خواهرزاده اش آمد. ــ سلام عزیزم ،خوش اومدی ــ سلام خاله،ببخشید این موقع مزاحم شدم فرحناز خانم اخمی کرد و گفت: ــ نشنوم یه بار دیگه از این حرفا بزنی ها کمیل آرام خندید و کیسه های خرید را به طرف فرحناز خانم گرفت. ــ برا چی زحمت کشیدی خاله جان ــ این چه حرفیه خاله،وظیفه است فرحناز خانم خریدها را به داخل آشپزخانه برد و وقتی متوجه نگاه نگران کمیل به اتاق سمانه شد آرام خندید و گفت: ــ پسرم سمانه تو اتاقشه کمیل شرم زده سرش را پایین انداخت و به سمت اتاق رفت،آرام تقه ای به در زد و در را باز کرد،وارد اتاق شد،با دیدن سمانه که با صورت سرخی روی تخت دراز کشیده بود و کلی پتو روی آن بود و حدس اینکه این کار فرحناز خانم باشه سخت نیست. کمیل آرام خندید که سمانه اعتراضگونه گفت: ــ کمیل ــ جانِ کمیل سمانه آرامتر گفت: ــ بهم نخند از حالت مظلومانه و بچگانه ای که به خود گرفت خنده ی بلند کمیل در اتاق پیچید،کنارش نشست و بوسه ای بر پیشانی اش کاشت. ــ اِ کمیل سرما میخوری برو عقب ــ من راحتم تو نگران نباش ــ مریض میشی خب ــ فدای سرت،شرمندتم سمانه سمانه با تعجب گفت: ــ برای چی؟ ــ حال الانت تقصیر من بود،من نمیخواستم دیشب با همچین صحنه ای روبه رو بشی،دقیقا من از این اتفاقات میترسیدم که زودتر پیش قدم نشدم سمانه اخمی کرد و مشت محکمی به بازوی کمیل زد و غر زد: ــ آروم آروم،برا خودت گازشو گرفتی رفت،اصلا تقصیر تو نیست،اتفاقا الان من بهت افتخار میکنم که دیشب جون یک انسانو نجات دادی بدون اینکه بزاری ترس یا چیزی به تو غلبه کنه . چشمکی زد و بالحن با مزه ای گفت: ــ شوهر من قهرمانه ،حالا تو چشم اینو نداری خوشبختی منو ببینی به خودت ربط داره کمیل در سکوت به چشمان سمانه خیره شده بود،باورش نمی شد که این دختر توانست با چند جمله همه ی عذاب وجدان و آتشی که به جانش رخنه زده بود را از بین ببرد،و با خود فکر کرد که سمانه پادادش کدام کار خوبش بوده اما به نتیجه ای نرسید جز اینکه سمانه حاصل دعاهای خیر مادرش است. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 مهربانی #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امیرالمؤمنین علیه السلام: هر كه نهايت توان خود را به كار گيرد، به نهايت خواست خود دست يابد مَن بَذَلَ جُهدَ طاقَتِهِ بَلَغَ كُنهَ إرادَتِهِ 📚غررالحكم حدیث 8785 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠گفتن «وعجّل فرجهم» در صلوات تشهد ✨ ✨✨ @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
کمک به نیازمندان ❣آقارضا خیلی مهربون و دلسوز بود.🍃 همیشه به فکر بود و دوست داشت به طرق مختلف کمک کنه.👌 ❣بعد مأموریت اولش که از سوریه برگشته بود، به من گفت: خانم، دوست دارم هفته ای یه بار، یه غذای درست و حسابی بگیریم و بریم . ❣باهم سر یه سفره بشینیم و غذا بخوریم.🌺 براشون یه مقدار پول هم بذاریم. «چه خوب میشه که شهدا رو الگوی خودمون قرار بدیم.» 🕊|🌹 @masjed_gram
🚫 طرح / شریک جرم؛ (مجرم واقعی) #مهناز_افشار #محاکمه_مهناز_افشار __________________ 🎨 ایده و طرح : سید محمد حسینی 🆘 @masjed_gram
📚 سخن‌نگاشت | مساله کاغذ را حل کنید 🔺️ گزیده بیانات صبح امروز رهبرانقلاب در حاشیه بازدید از نمایشگاه کتاب 🌷 #بهار_کتاب_۹۸ 💻 @masjed_gram
گرمت نمیشہ با ؟ تو تابستوݩ امساݪ با اون گـرمای خفہ ڪننده اش🔥 توۍ اتوبوس🚌 نشستہ بودم. یہ دختر ڪوچوݪوۍ 8-9 ساݪہ👧 هم بہ خاطر نبود جا دور از مامانش نشستہ بود رو صندلۍ تہ اتوبوس. دختر ڪوچوݪو روسرۍ اش رو خیݪۍ زیبا با رعایت همراه چادر عربۍ سرش ڪرده بود. خانوم بدحجابۍ👱 ڪہ پیش دختر ڪوچوݪو نشستہ بود و خودشو باد میزد با افسوس گـفت: (توۍ ایݩ گـرما اینا چیہ پوشیدۍ؟ از دست اجبار ایݩ مامان باباهاۍ خشڪ مقدس•••توگرمت نمیشہ بچہ؟)😡😤 هموݩ ݪحظہ اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم. دختر ڪوچوݪو گره ۍ روسري اش رو سفت تر ڪرد و محڪم و با اقتدار گفت: (چرا گـرممه•••ولۍ☝️ آتیش جهنم🔥 از تابستون امساݪ خیݪۍ خیݪۍ گـرم تره•••) دختر ڪوچوݪو پیاده شد و اوݩ خانم سخت بہ فڪر فرو رفت••• قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🔔🔔 مثل ایوب، وقت گرفتاری پناهنده شویم به خدا و حسابی تعریف و تمجید کنیم از مهربانی و دلسوزی هایش تا بسرعت گره گشاید از بدبختی هایمان! 🌸👇باهم ببینیم : 🕋نَادَی رَبِّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَکَشَفْنَا مَا بِهِ مِنْ ضُرٍّ(انبیاء/83) 🔹و بياد آور ايوب را آن زمان كه پروردگارش را ندا داد كه همانا به من آسيب رسيده و تو مهربانترين مهربانانى. 🕋وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ (انبیاء/86) 🔹و ما آنانرا در رحمت خويش وارد ساختيم. بدرستى كه آنان از شايستگان بودند . 🌺🌺 خداوند تو این آیات میگن که من به تمام مخلوقات و بندگانم مهربان هستم، اما برای داخل شدن در رحمت اختصاصی و ویژه، حتما باید لیاقت و صلاحیت داشته باشید . 🌸🌸و این لیاقت و شایستگی به دست نمی آید جز درسایه ی صبر و استقامت بر دینداری و بندگی . 🕋مِنَ الصَّابِرِينَ👈إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ (انبياء/85) قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود_پنج ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ پروند را بست و دستی به صورتش کشید،گوشی اش را بردا
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از بهانه کردن نهار از اتاق بیرون رفت. کمیل نگاهی به پنجره باز اتاق انداخت و گفت: ــ سمانه چرا پنجره بازه؟ سمانه اشاره ای به پتوها انداخت و گفت : ــ با وجود این همه پتو دارم از گرما میسوزم،بلاخره هوای بیرن یکم خنکم کنه کمیل سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ پس این دانشگاه چی یادتون میده؟؟ سه پتویی که فرحناد خانم انداخته بود را از روی سمانه برداشت، و پتوی نازکی برداشت و دوباره روی سمانه انداخت. ــ با این پتوها تا الان نپختی خودش معجزه است سمانه آرام خندید و میوه ای که کمیل برایش پوست کنده بود را گرفت و در دهانش گذاشت. ــ سمانه ــ جانم ــ چرا به من زنگ نزدی که ببرمت دکتر؟ سمانه روی تخت نشست و دست کمیل را در دست گرفت،متوجه ناراحتی اش شده بود. ــ اول میخواستم بهت زنگ بزنم اما بعد گفتم حتما کار داری دیگه مزاحمت نشم کمیل جدی گفت: ــ حرفات اصلا قانع کننده نیست،من اگه هر کاری داشته باشم تو برای من تو اولویت هستی،تو همسر منی،تو الان همه زندگی من هستی، حال تو برام مهمتر از همه ی مشغله هام هستش،پس فکر نکن که مزاحم من یا کارم میشی،متوجه هستی سمانه؟ ــ چشم ،از این به بعد دیگه اولین نفر به تو میگم کمیل لبخندی زد و زمزمه کرد: ــ چشمت روشن خانومی،الانم این میوه ها رو بخور به طرف پنجره رفت و آن را بست. ــ اِ کمیل بزار باز باشه ــ نه دیگه کافیه،فقط میخواستم هوای اتاق عوض بشه. نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها ساعت۱۱:۳۰ظهر را نشان می دادند. سمانه با دیدن کمیل به ساعت گفت: ــ میخوای بری؟ ــ چطور؟ ــ میدونم کار داری،اما میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟ ــ بفرمایید خانمی ــ برای نهار بمون،دوست دارم باهم نهار بخوریم کمیا با شنیدن حرف های سمانه از خوشحالی دست سمانه را فشرد و گفت: ــ به روی چشم خانمی ،نهارم پیش شماییم سمانه با ذوق گفت: ــ واقعا؟؟ کمیل سری تکان داد که سمانه از هیجان دستانش را بهم کوبید. * بعد از آمدن آقا محمود هر چهار نفر روی میز غذاخوری نشستند و قورمه سبزی خوش بو و خوش طعم فرحناز خانم را نوش جان کردند. سمانه که گوشت های خورشتش را جدا می کرد،با اخم کمیل دست از کارش برداشت کمیل با قاشق گوشت ها را برداشت و در بشقابش براش تیکه تیکه کرد و آرام گفت : ــ همشونو میخوری ــ دوس ندارم ــ سمانه همه ی گوشتارو میخوری ــ زورگو کمیل آرام خندیدو به گوشت ها اشاره کرد. آقا محمود به کمیل که مشغول تیکه تیکه کردن گوشت برای سمانه بو نگاهی انداخت،از این توجه کمیل به سمانه خوشش می امد،نگاهی به دخترش انداخت نسبت به صبح سرحال تر و خوشحال تر بود. زیر لب خدا را شکر کرد و به خوردن غذایش ادامه داد. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 تاثیر تجمع خوبان #پیام_معنوی 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام: به منزلتى كه بدون شايستگى بدان دست يافته اى فخر مفروش؛ زيرا آنچه را كه اتفاق برپا مى سازد، لیاقت و استحقاق ويرانش مى كند لا تَفخَرَنَّ بِمرتَبةٍ نِلتَها مِن غَيرِ مَنقَبةٍ؛ فإنَّ ما يَبنيهِ الاتِّفاقُ يَهدِمُهُ الاستِحقاقُ 📚غررالحكم حدیث 10403 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#احکام 💠مقدار فدیه و کفاره تاخیر... ✍نظر همه مراجع ✨ ✨✨ @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠مسجدی که با دستان مهربان احمد پا گرفت 🔰خانه پدری🏡 ما در یک منطقه و فقیرنشین اندیمشک واقع است و تا سال 1385 از فقدان یک مسجد🕌 مناسب محروم بود 🔰سرانجام با پیگیری‌های گسترده و کمک‌های مردمی💰 و دولتی، نخستین منطقه و محل ما ساخته شد تا مردم این منطقه به آرزوی چندساله خود دست یابند😍 🔰همزمان با آغاز به کار این مسجد، احمد از همان روزهای اول حضوری فعال👌 در این مسجد و انجام کارهای و مذهبی آن داشت و شاید ساعت‌ها⏰ و روزهای بسیاری را برای این کار وقف کرده بود و هرگز از این مسیر خسته نمی‌شد❌ 🔰پس از آغاز به کار این مسجد و حضور پرشور مردم در برگزاری مراسم‌های مختلف فرهنگی، احمد به‌عنوان مسئول پایگاه مسجد انتخاب و جوانان بسیاری👥 را با روحیه بالای خود به حضور در مسجد و بسیج تشویق کرد👏 🕊|🌹 @masjed_gram
🌹✨❤️✨🌹 ❌ ...با این فرد ازدواج نکنید... ❌ 🔸با کسی که مدام در گذشته شما دنبال اینست که ببنید با کسی رابطه داشتید یا خیر 🔸با کسی که هر لحظه باید به اون ثابت کنید که راست می گویید 🔸با کسی که برای کنار او ماندن باید خودتان را تغییر دهید 🔸با کسی که اگر پشت خط تلفن شما بیاید و شما نتوانید پاسخ وی را بدهید بعد از آن از شما بازجویی می کند 🔸با کسی که هر لحظه باید گزارش دهید کجا بودید با کی بودید 🔸با کسی که مدام به شما شک دارد 🔸با کسی که مدام به شما می گوید این رفتارت اشتباه است 🔸با کسی که در هر بحثی اگر حتی خودش خطا کرده باشد باز طوری رفتار میکند که شما مجبور به عذرخواهی بشوید و احساس کنید این شما هستید که اشتباه کردید 🔸 با کسی که تصویری از همسر آینده اش در ذهن خود ساخته که با شما متفاوت است و تمایل دارد شما شبیه آن همسر خیالی وی شوید. 🌹✨❤️✨🌹 💍 @masjed_gram
#مولای_من❣ عهد ما با تو نه عهدیست که تغییر پذیرد بوستانیست که هرگــز نزند باد خـــزانش #سہ‌شنبه‌هاے_جمڪرانۍ 💚 تعجیل در فرج آقا پنج #صلوات ••🌼•• @masjed_gram
🔴 بعضیا میگن آخه با چندتا تار موی من کی به می افته⁉️ این قدر هست که من در برابر اونا به چشم نمیام! 📌اگه چندقطره جوهر توی آب بریزی چی میشه؟؟ ✅رنگش یه کوچولو تغییر می کنه ... ✅طعمش یه خورده عوض میشه ... ✅بوش هم یه جوری میشه ... ☝️این همه تغییر واسه چند قطره جوهر❗️ خب حالا اگه بهت بگم از این آب بخور اما فقط چند قطره جوهر توش هست می‌خوری؟؟ 👈خب معلومه که آدم عاقل احتیاط می کنه‌ و نمی‌خوره❌ شاید ضرر داشته باشه . . . 💯چند تار مو هم ممکنه یه آدم بیمار دل رو به بندازه و حتی برای خودت هم خطرساز بشه ...⚡️😰 قرارگــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌺🌺 در طبابت ودرمان آسمانی، نمیشود و متأسفم نداریم! حتی اگر مشتری، پیرمردی فرتوت و همسری عقیم ونازا باشند 😇👇باهم ببینیم : 🕋 فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ وَهَبْنا لَهُ يَحْيى‌ وَ أَصْلَحْنا لَهُ زَوْجَهُ(انبیاء/90) 🔹پس دعاى او را مستجاب كرديم و يحيى‌ را به او بخشيديم، 🔹و همسرش را كه نازا بود براى او شايسته قرار داديم  🌸🌸البته که لطف و طبابت خداوند برای این پیرمرد و پیرزن نازا، دیمی و بدون حساب کتاب نبوده است برخلاف ما که برای چهار قدم خیر برداشتن، چهارصدتا استخاره میگیریم، 1⃣ اینها اولا برای خیرات و خوبیها، دست و پا میشکستند و سراز پا نمیشناختند 👇 🕋 إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ(انبیاء/90) 🔹همانا آنان در كارهاى نيك، شتاب داشتند 2⃣تمام ثانیه ها و شبانه روزشان، رنگ خدا و بندگی داشت👇 🕋 وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً (انبیاء/90)  🔹و ما را از روى اميد و بيم مى‌خواندند 3⃣ والبته جز در پیشگاه خداوند، برای هیچ احدی سر خم نکردند و ساعت قلبشان، تنها به وقت خدا تنظیم بود و به اشاره ی او میچرخید👇 🕋وَ كانُوا لَنا خاشِعِينَ(انبیاء/90) 🔹و در برابر ما فروتن بودند . قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود_شش ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ فرحناز خانم سینی میوه و آبمیوه را آورد و بعد از به
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب کشید و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت: ــ خوب شد خاله؟ ــ آره عزیزم عالی شد صغری به آشپزخانه آمد و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت: ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت: ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟ ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادبدک؟؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت: ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش بردار تو هستش اگه اشتباه نکنم صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت: ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر،منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب سمانه و سمیه خانم به غرای صغری میخندیدند و او همچنان حرص میخورد. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود اما کمیل به خانه نیامده بود،سمانه از صبح به خانه شان آمده بود ،و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند،سمیه خانم کمی نگران شده بود ،کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود،و هر از گاهی به سمانه می گفت: ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست و سمانه جز دلداری دادن حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد اما گفتن کمیل باشگاه نیست. اینبار هر سه نفر نگران منتظر کمیل شده اند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت اما در دسترس نبود،از اینکه در ماموریت باشد واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند. با صدای صغری به خودش آمد: ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد نگاهی به سمیه خانم انداخت که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد: ــ دلم شور میزنه مادر ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره تا سمیه خانم می خواست حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند،سمیه خانم با خوشحالی گفت: ــ حتما کمیله سمانه سریع خودش را به گوشی رساند ،با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت: ــ دایی محمده صفحه را لمس کرد و گفت: ــ سلام دایی ــ سلام سمانه،کجایی؟ ــ خونه خاله سمیه ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود_هفت ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت: ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟ ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس ــ دایی یه چیزی بگ... ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت: ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن سمیه خانم نگران پرسید: ــ کدوم دوستش؟ ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده صغری ناراحت گفت: ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد سمیه خانم اخمی کرد و گفت: ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد: ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد. بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد. به پیامک نگاهی انداخت و گفت: ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر ــ ولی گفتید ... ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر ــ کرایه بیشتر میشه خواهر ــ مشکلی نیست راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد، بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آماده بود،پلاک ۵۶ دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالاب پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت. ــ سلام دایی،چی شده ــ آروم باش سمانه با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد. ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram