eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
750 ویدیو
39 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_هشت ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته امیرعلی لبخندی زد و گفت: ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت: ــ چی شده؟ ــ کت و شلوار بهت میاد کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها بالا رفت،یاسین به سمتش آمد و گفت: ــ کجایی تو عاقد منتظره ـ کار داشتم باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت: ــ ببخشید دیر شد کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید: ــ اتفاقی افتاده ــ اره ــ چی شده؟ ــ قرار عقد کنم سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد: ــ این اتفاقه؟ ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد: ــ عروس داره قرآن میخونه. و دوباره صدای عاقد: ــ برای بار دوم .... آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت‌،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند. دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد: ــ عراس زیر لفظی میخواد سمیه خانم به سمتش ا # امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد: ــ آیا بنده وکیلم؟ آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت: ــ با اجازه بزرگترها بله همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_نه ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته امیرع
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت. بعد از امضای دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت که هر کدام از آن امضاها متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد و چه حس شیرینی بود،سمانه که از وقتی خطبه ی عقد جاری شده بود احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود به او نگاه کوتاهی کرد،یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن خطبه عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند، صغری حلقه ها را به طرفشان گرفت،و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت،آقایون از اتاق خارج شدندو فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود قبول نکرد که برود،و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند. کمیل حلقه را از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت،با احساس سرمای زیاد دستانش ،با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: ــ حالت خوبه؟ اولین بار بود که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،سمانه آرام گفت: ــ خوبم کمیل حلقه را در انگشت سمانه گذاشت که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،اینبار سمانه با دستان لرزان حلقه را در انگشت کمیل گذاشت و دوباره صدای صلوات و هلهله.... سمانه نگاه به دستانش در دستان مردانه ی کمیل انداخت،شرم زده سرش را پایین انداخت که صدای کمیل را شنید: ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی سمانه چشمانش را از خجالت بر روی هم فشرد ،کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت،فشار آرامی به دستانش وارد کرد. دست در دست و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت،تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند،بزند. در همین مدت کوتاه احساس عجیبی به او دست داد باورش نمی شد که دلتنگ کمیل بود و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت تا شاید کمیل را ببیند،بلاخره موفق شد و و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود برای صرف شام بروند را میگفت. کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل سرش را چرخاند و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد،سریع نگاهش را دزدید،کمیل خندید و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت،دوست داشت دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد تا مطمئن شود که سمانه الان همسر او شده. لبخندی زد و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت: ــ اشکال نداره راحت باش من به کسی نمیگم داشتی یواشکی دید میزدی منو وسمانه حیرت زده از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندی ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
💌 مطلوبیت اشتغال مادران، اثر تبلیغات اغواگر #پیام_معنوی #خانه_داری(۹) 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌹امام على عليه السلام: هر كس با كتاب ها آرام گيرد، هيچ آرامشى را از دست نداده است مَن تَسَلّى بِالكُتُبِ لَم تَفُتهُ سَلوَةٌ 📚غررالحكم حدیث 8126 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴شن ها مامور خدا بودند خدای طبس هنوز هم با ماست پس محکوم به شکستید عبرت بگیرید #امام_خمینی #طوفان_شن #امریکا 🇮🇷 @masjed_gram
🏮استقبال از ماه مبارڪ رمضان🏮 🔸مسجدامام محمدباقر(علیه‌السلام) 🗓جمعه ۶ اردیبهشت ساعت ۷ صبح @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 سرمای شدیدی خورده بود و کلاهی به سر کرده بود .... از آنطرف جلسه مهمی در استانداری داشتند، همکاران گفته بودن با این کلاه می‌خواید به جلسه استانداری بروید؟  🔹گفته بود : بله، اشکالی داره؟  🔸گفته بودن در جلسه با کلاه نباشید، بهتره؛ آخه شما! تو استانداری ... با این کلاه .... 🔹گفته بود ⇩⇩⇩ "تن آدمی شریف است به جان آدمیت" "نه همین لباس زیباست نشـان آدمیت"  🔸همچنین گفته بود این کلاه یادگاری است از آخرین سفر حج. 🕊|🌹 @masjed_gram
komeil-maysamtammar.mp3
زمان: حجم: 8.31M
🎤 باصدای : ❣️اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣️ 🌻مهدی جانم،آقای من، هر کجا امشب دعای کمیل بنا کردید یاد ما هم باش😔 •🎙• @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#تلنگر 🌸👇دوستان به آیه زیر دقت کنید لطفا: 🌴 آیه 21 سوره نور 🌴 🕋 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
🌸 اما بعد از ؛' یاایهاالذین آمنوا, میفرماید؛ " لاتتبعوا " یعنی تبعیت نکنید. 🌸🌸ما, اطاعت داریم و تبعیت. اطاعت مال زمانیه که دستور باشه, امر باشه ( اَمَر َفَاَطاعَه ). و امر و دستور هم به اون فرمانی میگند که از طرف مافوق, یعنی کسی که بر ما تسلط و ولایت داره صادر میشه .. 🌺🌺مثل خدا, رسول, امام, ولی فقیه, پدر, معلم, شوهر, ووو ... که اگر امرشان, اطاعت نشود, بدنبالش عقاب و کیفر و برخورد و ضرر هست. 🌸👇اما تبعیت ... 🌐💠⚜⚜💠🌐 📛📛اما تبعیت, مال زمانیست که دعوت هست ولی دستور نیست, چون شیطان بر ما تسلط و ولایت ندارد که دستور بدهد. پس امر نداره, دستور نداره, بلکه دعوت میکنه ... تحریک میکنه ... وسوسه میکنه ... که اگه تبعیت نشه, هیچ برخورد و کیفری نداره و نمیتونه به ما ضرری برسونه. 🌼🌼یه بار دیگه فرمول و فرق تبعیت و اطاعت رو دقت بفرمایید. 💥 اطاعت ~ از دستور ~ کسی که بر ما تسلط و ولایت دارد هست. 💥 تبعیت ~ از دعوت ~ کسی که بر ما تسلط و ولایت ندارد. ➖ در عدم اطاعت ~ ضرر و کیفر هست ... ولی ➖ در عدم تبعیت ~ هیچ ضرر و کیفری نیست . 💐💐حالا میفرماید؛ لا تتبعوا, نمیفرماید؛ لا تطیعوا ... یعنی اجبار و امری از طرف شیطان بر شما نیست، فقط تحریک و وسوسه است ... گوش به تحریکاتش ندید ... دنبال وسوسه هاش راه نیافتید . راستی‼ چی میشه که ما خیلی وقتها ... امر و دستور خدا رو ... که میدونیم اگه گوش ندیم و اطاعت نکنیم, عذاب داره و کتک میخوریم ولی گوش نمیدیم ....‼ 🌸👇اما دعوت و وسوسه ی شیطان رو که هیچ تسلطی بر ما نداره و ضرری هم نمیتونه بزنه ...گوش میدیم و دنبالش راه میافتیم!؟ 🌐💠⚜⚜💠🌐 ❇️❇️در جواب این سؤال باید عرض کنیم که؛ ➖ انسان از دو راه, دستورات رو درک و دریافت میکنه. 1⃣ یکی, از راه حواس و ادراکات حسی. دیدنیها, شنیدنیها, بوییدنیها ووو ... 💥 که همه ی این حواس و دریافتهای حسی رو میشه کنترل کرد. ➖چشم رو میشه بست و ندید ... ➖گوش رو میشه گرفت و نشنید ... ➖حواس دیگه رو هم میشه کنترل کرد ... 💥 چون اختیارشون دست خودمونه. ✳️✳️اما دومین راه دریافت و ادراک, از راه حواس نیست و دست ما هم نیست. اینها همان دریافتهای قلبی و چیزهایی هستند که به دل خطور میکنند. ➖ که دو دسته اند؛ یا الهامات از طرف خدا هستند, یعنی همون فکرها و نیتهای خوب که بدل میافته. ➖ یا وسوسه و از طرف شیطان هستند که به دل میافتند. یعنی همون فکر ها و نیتهای بد و پلید. 💥 و تنها راه ورود شیطان هم همین وسوسه است. 🌸👇پس دریافتهای قلبی دو دسته اند. 🍀 یا نورانی و رحمانی هستند (همه ی فکرهای مثبت) ▪و یا ظلمانی و شیطانیند (همه ی تفکرات منفی). 🍀 در حدیث هم فرموده اند ؛ اِنّ لِلقَلبِ اُذُنَیْن, اُذُنٌ لِلرّحْمَان واُذُنٌ لِلشیطان. 💥 پس شیطان از راه حواس نمیتونه به ما نزدیک بشه فقط از راه قلب و وسوسه های قلبی وارد میشه ... ⚠️⚠️اما همه ی بلاها و گرفتاریها ودریافتهای حسی یکطرف و وسوسه های شیطان هم یکطرف ... این وسوسه خطرناکتر و ویرانگرتر هست. 📗 در سوره ی مبارکه ی فلق, از شر همه ی مخلوقات فقط یکبار به خدا پناه میبریم " فقط به ربوبیت خدا " (قل اعوذ برب الفلق. من شر ما خلق و ...) ▪ اما در سوره ی ناس از شر وسوسه های شیطان سه بار به خدا پناه میبریم " به ربوبیت و ملوکیت و به الوهیت خدا " (قل اعوذ برب الناس. ملک الناس. اله الناس. من شر الوسواس الخناس ...) ✴️✴️معلوم میشه, وسوسه های شیطان سه برابر همه ی شرهای عالم خطرناکتره . ➖ ما در اینجا میخوایم ببینیم, چه موقع, قلب الهامات رحمانی رو دریافت میکنه و چه موقع گرفتار وسوسه های شیطانی میشه! قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_نود ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،سمانه خندید و گفت : ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید ــ ایش ترسو سمانه چشم غره ای برایش رفت و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت: ــ سلام خدا قوت خانوما صغری سلامی کرد و گفت: ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد. ــ خوبی حاج خانم سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ خوبم حاجی شما خوبید؟ کمیل خندید و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند. کمیل از صبح مشغول پرونده بود و لحظه ای استراحت نکرده بود،وقتی مادرش به او گفته بود که سمانه را برای شام دعوت کرده بود،سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند. به خانه که رسیدند،مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود ،با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد و به سمتش رفت ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم سمانه لبخند شرمگینی زد و خاله اش را در آغوش گرفت،صغری بلند داد زد: ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار کمیل دستش را دور شانه های خواهرش حلقه کرد و حسودی زیر لب گفت. سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت: ــ سمانه است،عروس کمیل میخوای تحویلش نگیرم لبخند دلنشینی بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت. با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند، کمیل به اتاقش رفت ،سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت،سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت و به سمانه داد ــ ببر برا کمیل ــ خاله غذا اماده است؟ ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است ــ قربونت برم،باشه فدات سمانه لیوان شربت را برداشت و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد. ــ راحت باش ــ نه دیگه بریم شام سمانه لیوان را به طرفش گرفت ــ اینو بخور،هنوز شام آماده نشده تا وقتی که آماده بشه تو بخواب ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه سمانه اخمی کرد و گفت: ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی کمیل لبخند خسته ای زد ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب ــ چشم خانومی ــ چشمت روشن سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت: ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری. کمیل خیره به سمانه که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست و نگرانش باشد. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram