#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.
یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار ، منم راه افتادم راه زیاد بود ، کم کم صدای آب به گوش رسید ، از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.
تا چشمم به رودخانه افتاد ، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! ، بدنم شروع کرد به لرزیدن ؛ نمیدانستم چه کار کنم !! ، همان جا پشت درخت مخفی شدم !
می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم ، پشت آن درخت و کنار رودخانه ، چندین دختر جوان مشغول شنا بودند.
همان جا خدا را صدا زدم و گفتم ، خدایا کمک کن ، خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند ، که من نگاه کنم ؛ هیچ کس هم متوجه نمی شود! ، اما خدایا من به خاطر تو ، از این گناه می گذرم!
از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست کردن آتش شدم ، خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود ، یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود هرکس برای خدا گریه کند ، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.
گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم! ، حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک میریختم و مناجات می کردم ، خیلی با توجه گفتم یا الله یا الله … به محض تکرار این عبارات ، صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد.
به اطرافم نگاه کردم ؛ صدا از همه سنگریزه های بیابان و درخت ها و کوه می آمد!!!
همه می گفتند ، سبوح القدوس و رب الملائکه و الروح !!
از آن موقع ، کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد !!
👈 در سال ۱۳۹۱ ، دفترچه ای که ۲۷ سال پس از شهادت احمد آقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ، بدست آمد .
در آخرین صفحه نوشته شده بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی (عج) را زیارت کردم ...
#شهید_احمد_نیری
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#ریحانه
🔸میدونی آدمهای بزرگ رو چطور میشه شناخت ...؟
♻️آدمها چند دستهان؛
✖️یه عده فقط فکر خودشونن ...
✖️یه عده هم فقط فکر خودشون و خانواده و بستگانشون ...
✔️اما یه عده هستن که فکر همهان👌
🔺و این به #خودخواهی یا #خداخواهی آدما بستگی داره💯
✅اونایی که خدا خواهن از خودخواهیشون برای دیگران میگذرن ...
💚بیاین بزرگ باشیم و با رعایت #حجاب از خودخواهیمون برای #آرامش دیگران بگذریم😊
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
❌ #تفکر_قارونی!🤔
خیلی از ماها 👥 #تفکر_قارونی داریم.
یعنی چی؟؟!! 🤔
خوب قارون رو همه میشناسیم.
از اون مایهدارها بود...💰💰💰
🌸👇قرآن میگه:
🌐💠⚜⚜💠🌐
🕋 إِنَّ قَارُونَ کَانَ مِن قَوْمِ مُوسَی... وَآتَیْنَاهُ مِنَ الْکُنُوزِ مَا إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِی الْقُوَّةِ (قصص/۷۶)
👈 قارون از قوم موسی بود... ما آنقدر از گنجها به او داده بودیم که حمل کلیدهای آن برای یک گروه قوی و زورمند مشکل بود...
💰💰💰
🌸🌸 بهش میگفتن قارون، خدا بهت این پولها رو داده، تو هم بیا یه خورده در راه خدا خرج کن، به مردم کمک کن.
🕋 أَحْسِن کَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ (قصص/۷۷)
👈 ای قارون! همانگونه که خدا به تو نیکی کرده، تو هم نیکی کن.
🌼🌼میدونی چی جواب میداد؟؟!!
جواب میداد:
🕋 قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَی عِلْمٍ عِندِی (قصص/۷۸)
👈 قارون گفت: «این ثروت را بوسیله دانشی که نزد من است به دست آوردهام!»
🌺🌺میگفت خدا دیگه کیه؟؟!!
خودم زحمت کشیدم. خودم پول در آوردم.💰💰💰 دیگران هم برن زحمت بکشن، عرق بریزن مثل من پول در بیارن، به من چه...
🗣 خیلی از ماها گرفتار این تفکر هستیم،
قارونی فکر میکنیم،
فکر میکنیم همه چیز با زحمت و تلاش خودمون به دست اومده.
همش میگیم: خودم... خودم... خودم...
#اصطلاحات_غلط
❌ خودم زحمت کشیدم...
❌ خودم پول در آوردم...
❌ خودم دکتر مهندس شدم...
❌ خودم به اینجا رسیدم...
❌ خودم... خودم... خودم...
و اینطوری خدا رو یادمون رفته...
☝️ خدا هم با هیچکس تعارف نداره،
در جواب قارون که میگفت خودم زحمت کشیدم، قرآن میگه:
🕋 أَوَلَمْ یَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَکَ مِن قَبْلِهِ مِنَ الْقُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَ أَکْثَرُ جَمْعًا (قصص/۷۸)
👈 آیا او نمیدانست که خداوند اقوامی را پیش از او هلاک کرده، که نیرومندتر و ثروتمندتر از او بودند؟!
🔔🔔خدا طوری تو زمین فرو بردش که درس عبرتی باشه برای آیندگان...
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهل_چهار ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_چهل_پنج
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به اطراف نگاهی انداخت با دیدن دکور و تجهیزات متوجه شد که در بیمارستان است.
اما او چرا اینجاست؟!
چشمانش را روی هم فشار می دهد و کمی به خودش فشار می اورد که شاید چیزی یادش بیاید،آخرین چیزی که یادش آمد بحث کردنش با کمیل و سردرد و خوابیدنش بود،تصاویر مبهمی از کمیل که بالا سرش نام او را فریاد می زنید در ذهنش تکرار میشد اما دقیق یادش نمی آمد که چه اتفاقی افتاده.
تا میخواست دستش را تکان دهد متوجه اسیر شدن دستش میان دستان و سر کمیل شد،با دیدن کمیل خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید.
به صورت غرق در خوابش نگاه کرد،باورش سخت بود بعد از چهارسال کمیل الان کنارش باشد،با اینکه هیچوقت نمی توانست نبود کمیل را باور کند حتی این چیز را به سمیه خانم گفته بود اما سمیه خانم در جواب به او گفته بود:
"شهدا زنده اند و نزد خدا روزی می گیرند"
اما الان خدا کمیل را به او برگردانده بود،آنقدر دلتنگش شده بود که دوست داشت روزها به تماشای او بنشیند،
با اینکه اوایل از اینکه خود را چهارسال از آن ها دور کرده بود عصبی شده بود و حتی به جدایی فکر کرد،اما الان کمی آرام تر شده بود و به این نتیجه رسید که او بدون کمیل نمی تواند لحظه ای آرامش داشته باشد،دقیقا مانند این چهار سال...
نگاه به ساعت روی دیوار انداخت
عقربه ها ساعت ۸ صبح را نشان می دادند،تا خیز برداشت تا از جایش بلند شود سوزشی را در دستش احساس کرد و آخی گفت.
کمیل سریع بیدار شد و از جایش بلند شد.
ــ چی شد؟درد داری
رد نگاه سمانه را گرفت،با دیدن جای خونی سوزن سرم ،اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم
سمانه آرام روی تخت دراز کشید
بعد از چند دقیقه در باز شد و کمیل نگران همراه پرستار وارد اتاق شدند.
پرستار نگاهی به دست سمانه انداخت و گفت:
ــ چیزی نیست سوزن سرمت کشیده شده،برای همین زخم شدی خون اومده.
ــ حالش چطوره خانم؟
پرستار نیم نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
ــ حالشون خوبه،نیم ساعت دکتر میاد بعد از اینکه وضعیت بیمار چک شد مرخص میشه
ــ خیلی ممنون
پرستار سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
کمیل به سمانه نزدیک شد وبا چشمان نگران به صورت بی حال او نگاهی انداخت و آرام پرسید:
ــ حالت خوبه سمانه؟
ــ خوبم
ــ دراز بکش تا دکتر بیاد
سمانه انقدر ضعف داشت که نای لجبازی را نداشت پس بدون حرف روی تخت دراز کشید
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهل_پنج ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_چهل_شش
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا
💠برگزاری مراسم استقبال از خدام آقا امام رضا علیه السلام😍
واقامه نماز وحدت در مسجد امام محمدباقر علیه السلام
⏰زمان: سه شنبه ۹۸/۰۴/۱۸
ساعت ۱۳ الی۱۴
قرارگاه فرهنگی باقرالعلوم
✨http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e
#ریحانه
💢چرا خانم ها حق انتخاب #حجاب ندارن ونمیتوانند هرگونه که دوست دارن در #جامعه حاضر شوند⁉️
⛑پیشگیری بهتر از درمان هست. حذف زمینه های فساد برای اداره جامعه لازم است.
🚦مدل هدایت دینی این است که جو جامعه طوری نباشد که احساس شود ابتلای به فساد راحت انجام می شود.
😱فساد علنی را باید کم کرد تاکسی که میخواهد به سراغ فساد برود، احساس ترس😥 کند.
#پرسش_پاسخ
#زن
#حق_انتخاب
📓منبع:حریم ریحانه ص92
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿