مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهل_پنج ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ چشمانش را آرام باز کرد،مکان برایش غریب بود،به
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_چهل_شش
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خانم به سمانه کمک کرد تا آماده شود.
کمیل بعد از تصفیه حساب و خرید دارو ،به سمت سمانه و سمیه خانم که کنار ماشین بودند رفت،سریع ماشین را روشن کرد و کمک کرد تا سمانه سوار شود.
در طول راه کسی حرفی نزد با صدای گوشی سمیه خانم سمانه از خواب پرید،نگاهی به اطراف انداخت نزدیک خانه بودند،سرگیجه داشت برای همین چشمانش را بست.
ــ کی بود مامان؟
ــ صغری است،قرار بود صبح بیاد خونمون،الان زنگ زد نگران بود
ــ الان کجاست
ــ تو خونه منتظره
وارد کوچه شدند،کمیل ماشین را در خیابان پارک کرد، و در جواب سوال مادرش گفت که جایی کار دارد،اما سمانه خوب می دانست به خاطر او میخواست از اینجا دور باشد.
به محض پیاده شدن سمانه سنگینی نگاه کسی را بر روی خودش حس کرد،همان نگاه همیشگی که چهار ستون بدنش را از ترس می لرزاند.
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
" من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم "
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید :
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا
💠برگزاری مراسم استقبال از خدام آقا امام رضا علیه السلام😍
واقامه نماز وحدت در مسجد امام محمدباقر علیه السلام
⏰زمان: سه شنبه ۹۸/۰۴/۱۸
ساعت ۱۳ الی۱۴
قرارگاه فرهنگی باقرالعلوم
✨http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e
#ریحانه
💢چرا خانم ها حق انتخاب #حجاب ندارن ونمیتوانند هرگونه که دوست دارن در #جامعه حاضر شوند⁉️
⛑پیشگیری بهتر از درمان هست. حذف زمینه های فساد برای اداره جامعه لازم است.
🚦مدل هدایت دینی این است که جو جامعه طوری نباشد که احساس شود ابتلای به فساد راحت انجام می شود.
😱فساد علنی را باید کم کرد تاکسی که میخواهد به سراغ فساد برود، احساس ترس😥 کند.
#پرسش_پاسخ
#زن
#حق_انتخاب
📓منبع:حریم ریحانه ص92
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
✍ انتقاد خداوند به یاران امام زمان(عج)
🔸خوب به آيه ۱۱ سوره جمعه، دقت کنید
📣📣 خدا از تنها گذاشتن پیامبر، #انتقاد کرد...
و با این انتقاد داره به ما هم هشدار میده که #شكستن_حرمت_رهبر_آسمانى چقدر مهمه‼️
🌐💠⚜⚜💠🌐
🕋 وَ إِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انفَضُّوا إِلَیْهَا وَ تَرَکُوکَ قَائِمًا
🌹 ای پیامبر! هنگامی که آنها تجارت یا سرگرمی و لهوی را ببینند پراکنده میشوند، و به سوی آن میروند، و تو را ایستاده به حال خود رها میکنند.
‼️حالا اگر خوب دقت کنید متوجه میشید که ما هم مشمول این آیه میشیم.👌
🤔 میدونید چرا⁉️
🔔آخه ما هم مثل یارانِ پیامبر، بلکه بدتر از اونها، از امام زمانمون دور شدیم و تنهاش گذاشتیم.
👇👇👇
✔️ تو دعای ندبه شرکت میکنیم
✔️دعای عهد و دعای فرج هم میخونیم
✔️ کلی صلوات و دعا هم برای فرج امام زمان میخونیم
👈ولی به محض اینکه، سرگرمی و لهو و لعبی پیش بیاد، دیگه یادمون میره که امام زمان داریم.
📡 مشغول تماشای ماهواره میشیم
🔞سایت ها و کانال های غیر اخلاقی رو زیرو رو میکنیم
📛هیچ عروسی و مجلس گناهی رو هم جا نمیزاریم
❌حوصله تلاش و زحمتِ کسب و کار حلالم نداریم. دوست داریم یه شبِ پولدار بشیم.
☝️با این وضع،
❌به هیچ وجه، خدا ما رو، یارِ امام زمان حساب نمیکنه❌
😱و به ما هم انتقاد میکنه که #امام_زمان رو #تنها گذاشتیم.
🕋 وَ تَرَكُوكَ ....
👈تو را ترک میکنند....
✅ یا صاحب الزمان....
❌ما منتظرت نیستیم😭
‼️ما تو را ترک کردیم😭
🙏الهی ما را جزء منتظرانِ واقعی امام زمان قرار بده.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_چهل_شش ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ بعد از امدن دکتر و امضای برگه ی ترخیص ،سمیه خان
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_چهل_هفت
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه
که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود.
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram