🌹پيامبر اڪرم صلي اللّٰہ عليہ و آلہه وسلم ميفرمایند:
💠الخَلقُ عِياڸُ اللّٰہِ، فَأَحَبُّ الخَلقِ إلَى اللّٰہِ مَڹ نَفَعَ عِياڸَ اللّٰہِ وأدخَڸ عَلى أهڸِ بَيتٍ سُروراً💠
👌مردم، نانخور خدايند❗️
💟دوستداشتنيتريڹِ مردم نزد خداوند، ڪسي است ڪہ
بہ نانخوراڹ او سود برساند و خانوادهاے را شادماڹ ڪند...❣
📚 الڪافي ج 2 ص ۱۶۴
🌺
🍃🌺 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
قبل از آشنایی با محمد جواد به #زیارت حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂
روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که
#همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓
البته آن روزها نمیدانستم که #هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم
#سرباز خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌
از سفر که برگشتیم، محمد جواد به #خواستگاری من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به
کار بود.😊 #تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود.
حتی از جوانی
و زمانیکه #محصل بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس
💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به #ساختن
همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست.
سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و
طرح کاشی ها همه وهمه به #سلیقه من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار
است در این خانه بمانی...نه من....😔
آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به #شوق دیدار تو در زمان ظهور
#امام_زمان(عج)😍😌
#شهید_مدافع_حرم_محمدجواد_قربانی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
⭕️چراهمیشه به مردهامیگن⁉️
✅تامیگن مواظب چشمت👁باش
ذهن هابه سمت نگاه👀به زن نامحرم میره.
⛔️اماخداوندباهمون خطاب وکلماتی که به مردها🚹گفته نگاه نکنید،همون جوری به خانم ها🚺هم گفته به نامحرم نگاه نکنن.فقط ضمیرهاشون باهم فرق داره.
✔️به ظاهراین دوتاآیه نگاه کنید :
0⃣3⃣نور:
قل للمومنین یغضوا من ابصارهم
1⃣3⃣نور:
قل للمومنات یغضضن من ابصارهن
#پرسش_پاسخ
#عفت_نگاه
قرارگــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلــــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
💐 سبک زندگی قرآنی 💐
🍂تا دیر نشده عجله کنید🍂
☺️👇 باهم ببینیم:
🌴 آیه 31 سوره ابراهیم 🌴
🕋 قُلْ لِعِبادِيَ الَّذِينَ آمَنُوا يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِيَةً مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خِلالٌ
📣 (اى پيامبر) به بندگان من (آنان) كه ايمان آوردهاند، بگو:
✅ نماز را برپا دارند، و از آنچه به آنان روزى دادهايم، پنهان و آشكار انفاق كنند
✅ قبل از آن كه روزى فرا رسد كه در آن نه دادوستدى باشد و نه دوستى و رابطهاى.
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌺🌺 پس دوستان قبل از اینکه مرگ و قیامت برسد، در انجام دو کار عجله کنید:
✅ اقامهی نماز
✅ انفاق
🌷🌷 البته باید توجه داشت که انفاق، فقط مربوط به مال نیست. بلکه از هرچه که خداوند روزی انسان نموده است، می باشد.
👈 از علم،
👈 آبرو،
👈 قدرت،
👈 وقت،
👈 هنر،
👈 فکر و.....
🌸🌸 برای انجام این دو کار، باید از فرصت دنیا استفاده کرد. زیرا در قیامت نه پارت به درد انسان می خورد و نه پول.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــرالــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_پنجاه_هفتم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_پنجاه_هشتم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
کم کم همه قصد رفتن کردند،در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند ،حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است.
به اتاقش رفت،دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،روی تختش نشست و دستی بر روتختیِ نرم کشید،به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد ،این عکس را در شلمچه گرفته بودند،محو چشمان سرخ از گریهوشان شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست.
تقه ای بر در اتاق خورد،سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید"ای گفت ،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد.
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست!
ــ چیه فکر میکردی مادرته؟
ــ آره
ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان
اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود
ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارت نداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد،
ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید
با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد:
ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
ــ ممنون بابا
ــ بخواب دیگه،شبت بخیر
ــ شب بخیر
محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم می بارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد،
دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده،
کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود.
با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینوهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
🌹امام حسيڹ عليہ السلام ميفرمایند:
❌حاجت خود را جز نزد سہ ڪس مَبَر:
👈 نزد دينــدار، يا جوانمــرد، يا بــزرگزاده...
✅ زيرا دينــدار، براے حفظ ديڹِ خود، نيازت را برآوَرَد؛
و جوانمــرد، از مردانگيِ خود شرم ميڪند؛
و بــزرگزاده، ميداند ڪہ تو بـا رو انداختڹ بہ او آبرويت را فروختي و او بـا برآوردڹ نيـازت، آبروے تو را حفظ ميڪند...❣
📚 تحف العقوڸ صفحہ ۲۴۷
🌺
🍃🌺 @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠حکایت حال و هوای عجیب شهید بعداز زیارت کربلای معلی و نجف اشرف
🔰یک روز با من تماس ☎️گرفت گفت مادر حلالم کنید به همین زودی میخواهم بروم کربلا 🕌همه کارهایش این طورغافل گیر کننده بود خوشحال😍 شدم.
🔰کمتر از سه روز 🗓پاسپورتش را آماده کرد و به زیارت رفت. وقتی برگشت🔙 واقعا تحول عجیبی ♻️در او احساس میکردم بیشتر از غریبی امام حسین و یارانش میگفت.😔
🔰 مدت کمی نگذشته بود که گفت:‼️ مادر به ماموریت مهم دیگری خواهم رفت گفتم دلم❤️ گواهی بد میداد😰 گفت: نگران نباش به یک دوره آموزش موتور سواری 🏍میرویم. زنگ زدم 📞به برادرش او هم گفتهاش را تایید کرد.💯
#شهید_هاشم_دهقانینیا
#راوی_مادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram