1_59900272.mp3
4.4M
میلاد حضرت #علی_اکبر علیه السلام
🎵خونه آقا گشته باصفا، اومدن همه آسمونیا
🎤محمد #فصولی
#سرود
🌼
🌸🌼 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
آقاقاسم(مهدی) در همه کارها به خدا توکل میکرد. نمازش را در هر شرایطی اول وقت میخواند. احترام زیادی به پدر و مادرش میگذاشت و هر کاری از دستش بر میآمد برایشان انجام میداد و هرگز کوتاهی نمیکرد. اهل غیبت نبود و اگر کسی در جمعی غیبت میکرد، حتماً متذکر میشد. مهدی من گوش به فرمان رهبری بود و پشتیبان ولایت فقیه، به طوری که در وصیتنامهشان به همه تأکید کرده است که پشتیبان ولایت باشید و از خط ولایت فاصله نگیرید. ایشان آرام و قرار نداشت و آنقدر از شهادتش مطمئن بود که میگفت در نماز شبت هر چی از خدا بخواهی میدهد.
#شهید_قاسم_غریب
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
⚠️ هشدار مهم رهبر انقلاب:
🚨دشمن دنبال برهمزدن آرامش مردم از طریق مضطرب نشان دادن نیروهای مسلح است
🔻رهبر انقلاب، ظهر امروز:
🔸️نیروهای مسلح از «مظاهر و عناصر قدرت ملی» است البته در بسیاری از کشورها حتی در کشورهای مدعی آزادی و حقوق بشر، نیروهای مسلح عنصر اقتدار دیکتاتورها و برخورد با ملتها هستند، همچنان که این روزها نمونهی آن در قضیه شنبههای پاریس قابل مشاهده است.
🔹️نیروهای مسلح در منطق اسلام و جمهوری اسلامی، «حصارهایی امن برای ملت» هستند. نیروهای مسلح در زمان جنگ، در مقابل تهاجم دشمن با دانش، تجربه و فداکاری، سینه سپر و آن را منکوب و وادار به عقب نشینی میکنند و در زمان صلح نیز با کارآمدی و آمادگی کامل، مایه اطمینان و آرامش خاطر ملت هستند، و به همین دلیل، دشمنان به دنبال بر هم زدن آرامش مردم از طریق مضطرب نشان دادن نیروهای مسلح هستند. ۹۸/۱/۲۸
📝 @masjed_gram
#ریحانه
فکر میکنی زمان #توبه نرسیده؟؟
امروز داشتم میرفتم سرکار که دختری رو دیدم که خیلی به خودش رسیده بود👠، از آرایش صورت💋 بگیر تا لاک ناخوناش💅
با خودم گفتم کاش خودش به خودش رحم میکرد و اینجوری نمیامد تو خیابون و زیباییش رو فقط برای خودش بدونه نه برای عرضه به دیگران
خلاصه گذشتم و رد شدم🚶 باید خودمو سریع به قبرستون میرسوندم
از اون روز چند روزی گذشت حدودا آخر هفته بود ، آره یادمه پنج شنبه ظهر🌅 بود که طبق معمول صدای شیون😫 و گریه از پشت در میومد
با اینکه دیگه عادت کرده بودم، ولی انگار برای این یکی همشون یه جور دیگه گریه میکردند، خیلی با سوز بود گریه هاشون😭
در باز شد و من مرده⚰ رو تحویل گرفتم تا بشورمش و غسلش بدم🚿
پارچه رو که از روش کشیدم صحنه ای رو دیدم که ای کاش نمی دیدم
همون دختر بود😰
سرو وضعش مثل همون روزش بود
بغض عجیبی گرفتم😔
یعنی حالا اون دنیا چه وضعی داره،😨
کاش توبه کرده بود.
حالا با این همه لاک و آرایش چیکار باید میکردم، بسم الله گفتم و شروع کردم به پاک کردن ناخوناش، باید با سنگ پا محکم میکشیدم تا پاک بشه.
😔کاش وقتی داشت لاک💅 میزد با خودش فکر میکرد که وقتی برگرده، خودش فرصت میکنه لاکش رو پاک کنه⁉️ یا ممکنه زن غساله پاکش کنه❓
#التماس_تفکر
#پرسش_پاسخ
#لاک_ناخن
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
❌نمک نشناس نباش❌
💠 یه کمی هم، نعمتهایی که خدا بهت داده برای خودت بشمر.
☺️👇باهم ببینیم:
🌴 آیه 11 سوره ضحی 🌴
🕋 و َأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث
🌸 ﻭ ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻦ.
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
✅✅ اگر گرفتار هم هستی، چیزهای دیگه ای که داری پیش خودت بشمر، تا آروم بشی و ﻳﺄﺱ و ناامیدی ازت دور بشه...
📛📛 اگه وضع مالی خوبی نداری، پول نداری، در عوض خدا تن سالم بهت داده، بچّه سالم بهت داده، این خودش یه دنیا ارزش داره.
📣 📣 اگه زیاد ناشکری کنی، یه وقت میبینی، خدا اون چیزهایی هم که داری ازت میگیره، تا قدرشون رو بهتر بدونی.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هشتاد_چهار ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_هشتاد_پنج
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد.
ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟
ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که
و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده
با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم
ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت.
ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند.
ــ بریم سمانه خانم
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد :
ــ بله
از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روشنگری
ادعای عجیب روحانی : احیای دریاچه ارومیه یکی از افتخارات دولت است😳 که به معنی نجات زندگی 15 میلیون از جمعیت کشور است.
✍علت نجات دریاچه ارومیه بارانهای بیسابقه چندماه اخیر بود ،حال که دولت نجات دریاچه ارومیه را کار خود میداند پس باید طبق همین منطق جاری شدن #سیل گسترده در چند استان و خسارات بیسابقه به مردم را هم بصورت ۱۰۰ درصد به دولت نسبت داد
🆘 @masjed_gram