#تلنگر
🔔🔔اصلاح جامعه و درمان فساد جنسی، ریشه اش در خانواده و حفظ عفت و حریم هاست!
🌸👇باهم ببینیم:
🌴 آیه 58 سوره نور 🌴
🕋«یَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِيَسْتَئْذِنكُم ُ... الَّذِينَ لَمْ يَبْلُغُوا الحُلُمَ مِنكُمْ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ... ثَلَاثُ عَوْرَاتٍ لَكُمْ»
📢ای کسانی که ایمان آورده اید بدانید که بندگان ملکی شما و اطفال شما که هنوز به وقت احتلام و زمان بلوغ نرسیده اند باید شبانه روزی سه مرتبه از شما اجازه ورود بخواهند:
📛یک بار پیش از نماز صبح
📛و دیگر هنگام ظهر که جامه ها را از تن برمی گیرید
📛و دیگر پس از نماز خفتن، که این سه وقت هنگام عورت و خلوت شماست (اکثر برهنه یا در لباس کوتاهید)
🌸🌸و بعد از این سه بار اجازه، دیگر باکی بر شما و آنها نیست که بی دستور با بندگان و اطفال خود گرد یکدیگر جمع شوید و هر ساعت در کارها به شما مراجعه کنند.
🌺🌺خدا آیات را بر شما چنین روشن بیان می کند، و خدا به کار بندگان دانا و به مصالح خلق آگاه است.
⚠️⚠️ پس دوستان برای اصلاح جامعه و درمان فساد جنسی باید از همان کودکی، حسابی مراقب باشیم که چشم و گوش فرزندان مان، باز نشود به حریم زناشویی و خلوت های گاه گاهی همسرانه!
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_هجده ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت: ــ برسونش خو
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_نوزده
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟
چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟
چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟
صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت .
غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود،
عروسش را دلداری می داد....
**
ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود.
سمانه براس چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت.
مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت:
ــ داره گریه میکنه؟؟
با صدای لرزانی گفت:
ــ چی شده؟
با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:
ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟
ــ آره دایی جان
سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمامش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت:
ــ دایی زخمی شدی؟
ــ نه دایی خون من نیست
با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت.
سمانه با ترس و صدای لرانی گفت:
ــ دایی کمیل کجاست؟
ــ....
ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_نوزده ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتو
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_بیست
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
& چهار سال بعد&
ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وار حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت:
ــ آخ جون زندایی
سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید.
ــ مامانی کجاست؟
صدای صغری از بالای پله ها آمد:
ــ اینجام سمانه
بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت:
ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم
ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟
ــ میرید مزار شهدا
ــ آره امروز پنجشنبه است
قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت.
با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت:
ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن
ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید
ــ خدا خیرت بده دخترم
سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند.
سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت....
به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد:
شهید کمیل برزگر
آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد.
بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم.
سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد :
ـــ سمانه دخترم
ــ جانم خاله
میخوام در مورد موضوع مهمی بهات حرف بزنم
ــ بگو خاله میشنوم
ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی
سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد:
ــ چی میخوای بگی خاله؟
ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
📸 #گزارش_تصویری
◼️مراسم احیاء شب 21
▪️مسجد امام محمدباقرعلیه السلام
کارگروه فرهنگی_جهادی باقرالعلوم
#شب_قدر
🏴 @masjed_gram
کریمی_چشماتو به آسمون میندازی.mp3
3.6M
🎧 #شور احساسی شهادت
🍁 مسجد نــرو بابا
🎤 حاج #محمود_کریمی
🏴 شهادت #امام_علی علیهالسلام بر همگاݩ تسلیت بـــاد
🏴 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#پرسش_پاسخ #آنتی_ویروس 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
تا حالا دیدی کسایی که گوشی خوب و مارک میخرن،یه قاب ضدضربه و یه ویروس کش براگوشیشون میگیرن⁉️
🔴خداوند به خانم ها توی قرآن امر کرده وقتی عقلتون کامل و زیبایی هاتون کامل شد، یعنی وقتی که به سن تکلیف رسیدین،
⚠️ ممکن هس برخی از مردهایی که دلاشون به #آنتی ویروس #تقوا مجهز نیس،در مورد شما طمع کنند.
💯پس با ضدضربه #حجاب و آنتی ویروس #حیا از خودتون محافظت کنید .
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🔔 زندگی آخرت بازتاب مستقیم اعمال دنیای ماست،
⚠️ اگر اینجا دلمان کور شود، آنجا نیز کور خواهد شد و....
🌸👇 باهم ببینیم:
➖🚥➖🚥➖🚥➖
🌴 آیه 72 سوره اسراء 🌴
🕋 وَ مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمى وَ أَضَلُّ سَبِيلًا
👈 و هر كس در اين دنيا كوردل و گمراه باشد، در آخرت نيز كور و گمراهتر خواهد بود.
➖🚥➖🚥➖🚥➖
⭕️⭕️ در قيامت علاوه بر صحنههايى كه انسانها مُهر بر لب و لال برانگيخته مىشوند، عدهاى هم نابينايند.
🔴🔴 نابينايىِ آنجا ريشه در كور دلى دنيا دارد.
🌸🌸 در روايات است: كسى كه حج بر او واجب شود ولى حج نرود، يا قرآن بخواند ولى عمل نكند، كور محشور مىشود.
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_بیست ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ & چهار سال بعد& ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_بیست_یک
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت:
ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل
سمانه به اجبار سر جایش
نشست.
ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم
،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی.
سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت.
سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت:
ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی
مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد.
وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب...
ــ سلام خدا قوت
صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد.
ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ خوب کاری کردید
در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید:
ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
حاج هـمت میگوید:
هر موقع در مناطق جنگی گم شدید
ببینید دشـــمن ڪجا را می ڪوبد؛
هـمانجا #جبهــــــهی خـــــودیست.
🔶
گم شدهای؟!
نمیدانی جبهه خودی کجاست؟!
سوال⁉
دشمن هر روز کجا را میکوبد؟!
یک روز با ماهواره📡
یک روز با فضای مجازی📱
یک روز با مصی پولینژاد 💶💴
یک روز با مدهای عجیب و غریب👗👚👡
و...
فهمیدی؟!
جبهه ی خودی دقیقا در دستان توست
دشمن، #چادرت و #حجابت را نشانه گرفته است....
پس زیر این آتش سنگین بیش از پیش مواظب جبههی خودی باش....
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
👌یک نکته جالب درباره شب قدر
☺️👇باهم ببینیم :
🌐💠⚜⚜💠🌐
🕋إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ
(قدر/۱)
👈 ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم!
🕋 تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَ الرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ
(قدر/۴)
👈 فرشتگان و «روح» در شب قدر، به اذن پروردگارشان برای تقدیر هر کاری نازل میشوند.
🌼🌼در شب قدر هم قرآن نازل شده است و هم مقدرات یکسال بشر رقم میخورد
🤔🤔رمز این تقارن و همزمانی چیست؟
🌸🌸تقارنِ شب تقدیرِ بشر، با شب نزول قرآن، رمز آن است که سرنوشت بشر، وابسته به قرآن است.
✅ اگر کسی پیرو قرآن باشد، 👈 سعادت و رستگاری در پی دارد،
📛 و اگر دور از قرآن باشد، 👈 شقاوت و بدبختی برای او رقم میخورد.
📢 #شب_قدر شب رفاقت با قرآن است.
رفاقتی همیشگی....
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_بیست_یک ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_بیست_دو
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند.
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
****
ـــ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
📸 #گزارش_تصویری
◾️مراسم احیاء شب23
▪️مسجد امام محمدباقر علیه السلام
کارگروه قرارگاه فرهنگی_جهادی باقرالعلوم
#شب_قدر
🏴 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
🌷 #دشت_شقایق_ها ... .
🔹محمود و رحیم کابلی باهم رفته بودند شناسایی منطقه یدکی لشکر و در راه برگشت با دشت شقایق روبه رو شده بودند.
همین دشتی که محمود و رحیم تعدادی عکس📷 در همین دشت گرفته اند و پخش شده .
هر چه از #محمود میخواستیم آدرسش را بدهد، قبول نمی کرد!
🔹 میگفت: «این دشت مخصوص شهدای آینده است» .
بعد از مدتی خودمان این دشت را پیدا کردیم و به علت درگیری و کارهایی که داشتیم، گرفتن عکس📷 را گذاشتیم برای بعد.
دو روز گذشت تا بتوانیم فرصتی پیدا کنیم و برویم آنجا عکس بگیریم؛ ولی وقتی رسیدیم، تمام شقایق ها پرپر شده بودند.😔
🔹بعد ها هر وقت یاد آن دشت شقایق می افتادم این جمله محمود به ذهنم میرسید که این دشت مخصوص شهدای آینده هست...!
#شهید_محمود_رادمهر
#شهید_حاج_رحیم_کابلی
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
⛔️اینکه میگید یه تارمو هم نباید پیدا باشه..
یعنی اگه بشه چی میشه؟؟کسی بادیدنش منحرف میشه؟باعث فسادمیشه؟؟
🌈نه شاید هیچ مردی با دیدن چندتارمو منحرف نشه
ولی یه اتفاق خیلی بدی میفته،خیلی بد😨
اون اتفاق بداسمش"عصیان"هست
❌عصیان، یعنی،سرکشی
❌معصیت هم از ریشه همین عصیانه
یعنی،یه بنده حقیر،درمقابل مولاوخدای مقتدردانا،می ایسته،گردنش روکلفت میکنه ومیگه:
دوست دارم"👊
"دلم میخواد"💥
❗️حالااگه بااین دید نگاه کنی،میبینی اصلا گناه صغیره نداریم
چون هرگناه عمدی،یعنی عصیان،و...
#پرسش_پاسخ
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿