ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
وقتی بهوش اومدم تو اتاق حیدر بودم و حیدر بالای سرم باورم نمیشد اینهمه بهم نزدیک باشه ولی دور دورتر از چندتا غریبه ای که دیدم برام ترحم کردند دور تر از غیاث که خبرشو زودتر برام اورد
_شما رو به عنوان همسر من معرفی کردند
چشمم پر از اب شد برای غربت خودم و صدا خش دار و گرفته ی حیدر
_من خیلی متاسفم، نمیدونستم...
دستشو گرفت به سرش و دوباره اخم کرد فشار روش بود میدونستم مغزش درحال انفجاره
_نمیدونستم زن و بچه دارم که اگه میدونستم هیچوقت این غلطو نمیکردم ..
الان نباید دلم براش میسوخت چرا قلبم داشت میترکید برای مظلومیتش
_حالم خوب نیست که شما به این روز افتادین..
چقدر غریبه بود باهام
_چرا غریبه ای باهام حیدر جانم
اشکش ریخت توی صورتش و قلبم جا به جا شد
_غریبه نیستم با دیدن شما قلبم به تپش افتاد فقط نمیدونم باید چیکار کنم
دستمو آوردم بالا و گفتم
_دستمو بگیر دلم برات تنگ شده
حیدر قبل از این ندیده بودم گریه کنه ولی حالا بیصدا مثل ابر بهار میبارید
با احتیاط دستشو اورد نزدیکتر و با مکث زیاد دستمو گرفت اولش آروم بعد محکم فشرد
چقدر دلتنگ گرمای دستش بودم
_دلم برات تنگ شده حیدرم
شونه های مردونش میلرزید نشست کنار تخت و فقط نگاهم کرد
_تو دلتنگ نشدی؟ برای زهرات برای ماهورات؟ با خودت نگفتی رزقت یه پسر بود که شب اخری شد همدم ماهورا
خم شد روی تک تک انگشتهامو بوسید قلبم داشت فشرده تر میشد چقدر پر محبت بود حیدری که حالا حافظشو بطور کامل از دست داده بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
حیدر هنوز روی دستم خم بود که در اتاق زده شد صدای ظریفی با ناله گفت
_عبدالرضا من غریبم
عبدالرضا؟ یعنی اسم حیدرو گذاشته بودن عبدالرضا بعد از اتفاقی که براش افتاده بود؟ خدای من چجوری میتونستم با اینهمه اتفاق ناگهانی کنار بیام چجوری با غربت اون زن بیچاره کنار میومدم. حیدر از روی دستم بلند شد اشکهاش روپاک کرد رفت سمت درو بازش کرد
نگاه نکردم تا رفتارشون رو ببینم سرموبردم زیر پتو دوباره شروع کردم به اشک ریختن مگه من میتونستم حیدرو با کسی شریک بشم اخه کدوم زن میتونست حق خودش رو با زن دیگه ای شریک بشه اگه میتونست هم من نمیتونستم
دیگه صدایی ازشون نیومد و رفتن انگار داشتم با خودم میجنگیدم باید چیکار میکردم بعد از این که اقای ایزدی صدام کرد
_ماهورای پدر
قلبم ترکید از غصه و ترحم برای خودم سرمو از پتو اوردم بیرون و نگاهش کردم
_نبینم گریه هاتو بعد از اومدن حیدر
دستمو گذاشتم روی صورتم و گفتم
_چجوری خوشحال باشم وقتیکه حیدر منو یادش نیست چجوری به روی خودم نیارم که دست زن دیگه ای رو گرفته
اقای ایزدی بعد چند ثانیه گفت
_پس باید به مشکلات وجود فرزندش رو هم اضافه کرد
ته دلم خالی تر شد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
این برام غیرقابل تصور بود وجود فرزندی که از حیدر بود و مادرش هم من نبود چقدر این اتفاق ترسناک بود خدایا من کجا کم کاری کرده بودم از روی عمد که تقاصم چنین تاوانی بود اینو نمیتونستم تاب بیاریم باید خودمو میسپردم دست چه کسی تا برام تعیین تکلیف کنه و از این آشوب رهام کنه
اقای ایزدی انگار مامور به گفتن این حرف بود گفت و از اتاق رفت بیرون مامور بود تا ماهورا رو اماده کنه و ابتکار عمل رو بده به دستش آه خدایا این، انتهای ماجرای ماهورا نبود
دو سه ساعتی تنها موندم فکرم آروم نمیشد نه توان بیرون رفتن داشتم نه توان پذیرفتن آدمای بیرون هرکسی میومد پشت در ازش میخواستم تنها بذاره و به حرفم گوش میکرد و میرفت
ولی این بار در باز شد و عطر غریب حیدر اومد داخل اتاق اومد دوباره کنارم نشست به همون نزدیکی با صدای گرفته ای گفت
_نمیخوای نماز بخونی؟
دست خودم نبود دوباره شده بودم ماهورای بد عهد، فریاد زدم
_نه برو بیرون
صدام به حدی بلند بود که آرمان رو کشوند داخل اتاق
_چخبره ماهورا
رو کرد سمت حیدر و گفت
_اگه وجودت اذیتش میکنه، برو بیرون
حیدر با مظلومیت فقط نگاهش کرد اگر در حالت عادی بود حتما گوشه ی روسریمو میکشید روی سرم آرمان برگشت نگاهم کرد
_پاشو انقدر ضعیف نباش ماهورای سرسخت اون روزها کجاست دوسال پای این گریه کردی اخرشم با زن و بچه برگشت پاشو ببینم داری برای کی اشک میریزی
حیدر دست کشید به پیشونیش و گفت
_ولی من چیزی یادم نمیاد
آرمان با غیض جواب داد
_صدسال سیاه که بیاد، ماهورا رو ول کن
چقدر غریبتر داشت میشد نگاه حیدر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕
به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد
برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇
@Mahi_882
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
حیدر بلند شد رفت از اتاق بیرون آرمان اومد نزدیکتر پوزخند زد و گفت
_نبینم اشک بریزی دیگه پاشو بچهات بال بال میزنه برای مادرش
تازه امیرعلی یادم اومده بود که شیرخواره و چقدر به خودم احتیاج داره نشستم و گفتم
_برو بیارش
_برو بیارش نداریم پاشو بریم بیرون لباساتو جمع کن بریم خونه بابات تا بعد
نه دلم به موندن بود نه به رفتن چقدر داشتم غصه میخوردم نه میتونستم بشینم و بودن حیدر در کنار دیگری تحمل کنم نه برم و نبینم چه خاکی شده برسرم
بلند شدم سر پا واسم سرم گیج خورد دستمو گرفتم دیوار دوباره آرمان عصبی شد
_د میگم انقد گریه نکن، میمیری بچه هات بی مادر هم میشن وسط این بی پدری
با ناله گفتم
_نگو ارمان نگو دلمو نسوزون
_نمیگم دلت بسوزه میگم که به خودت بیای نمیدونم مادرشوهرت چجوری میچرخه دور عروس جدیدش
با تعجب نگاهش کردم
_تعجب نداره نو که اومد به بازار ..
_یعنی به این راحتی اون زن رو پذیرفتن؟
سرشو تکون داد و گفت
_بجز فاطمه خانم آره همه پذیرفتن البته اون شوهرشم ناراحت بود کیه
بی اراده گفتم
_آقا محمد
_آره همون محمد ولی جاریت حسابی تو دلش عروسیه
حالا معنی خنده های زهرا رو فهمیده بودم. لعنت به این دنیا بیاد که اینجوری بازی داره برای آدم.
با کمک آرمان با قدی خمیده رفتم از اتاق بیرون
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
به امید خدا روزانه یک پارت در کانال اصلی ماهورا و پارتهای جدیدتر در vip قرار خواهد گرفت💕
به دلیل درخواست بالا، بازهم وی ای پی عضو میپذیرد
برای اطلاع از شرایط vip مراجعه کنید👇
@Mahi_882
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دنبال بچهام میگشتم چشمام دور تا دور اتاق چرخید رسید به حیدر که امیرعلی روی پاش بود و غریب نگاهش میکرد بقدری نگاهش غریب بود که منم حس میکردم چه برسه به اون طفل معصوم که نگاهش به نگاه پدرش بود
کمی اونورتر زهرا و آوا و امیر منصور جمع شده بودن دور خانم ایزدی و با چیزی حرف میزدن با کمی دقت فهمیدم یه نوزاد روی پای خانم ایزدی خوابیده و بچها دارن باهاش بازی میکنن
تیر خورد تو قلبم یعنی خانم ایزدی انقدر راحت نوه ی جدیدش رو پذیرفته بود که داشت باهاش بازی میکرد
فاطمه از اون ته هال بلند شد اومد سمتم بغلشو باز کرده بود
_الهی قربونت برم ماهورای قشنگم بیدار شدی نمیدونی چقدر منتظرت بودیم
درآغوشم گرفت و کنار گوشم گفت
_ضعف نذار روی خودت
نالیدم
_چجوری
دوباره گفت
_بخند حالتو خوب بگیر
آرمان شنید همونجور آروم گفت
_چی میگین فاطمه خانم ولش کنید بریم خونه
فاطمه زد تو صورت خودش و گفت
_خدا مرگم بده کجا
نگاهم دوباره رفت سمت خانم ایزدی که کوچکترین توجهی بهم نداشت فاطمه فهمید رفت سمت مادرش و گفت
_بچه رو بده مادرش مامان هلاک از گریه
زهرا با پوزخند گفت
_اتفاقا انگار بوی پدرشو از خانم ایزدی میشنوه قشنگ ساکت شده
فاطمه بچه رو بزور برداشت و برد سمت اون زن و با تند اخلاقی گفت
_بگیرش بچتو
محمد حسن جواب داد
_غریبه باهاش تندی نکن
مظلوم محمد حسنو نگاه کردم چرا هیچوقت از من دفاع نکرده بود؟
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍