Mohammad Hossein Poyanfar - Chadorat Ra Betekan (128).mp3
2.77M
🖤
گرد چادر خاکی ات ای کاش
مینشست کمی روی دلم ...
چادرترابتکان
🖤🖤🖤
#بیمادرشدیمحوصلهشرحقصهنیست
#فاطمیه🕯🥀
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
j๑ïท➺ @Maghsad🌱
فاطمه «س»رفت ولی درعوضش ثابت کرد
پانهادن به ره عشق جگر میخواهد
#یاحضرتمادر💔
j๑ïท➺ @Maghsad🌱
‹نجوٰ؎دل›❥
🖤 گرد چادر خاکی ات ای کاش مینشست کمی روی دلم ... چادرترابتکان 🖤🖤🖤 #بیمادرشدیمحوصلهشرحقص
Mahmood Karimi - Nasho Refighe Nime Rah (128).mp3
5.27M
🌴
باغِبوڹبارَفتَنِتمیسوزِهاینباغ
مَنیَلِخِیبَرَم،وَلینِمیشَمحَریفِاینداغ
😭
نشورفیقنیمهراه،جونعلےتوجوڹبخواه
~🖤
j๑ïท➺ @Maghsad🌱
📜داستان:
#گردنبندبابرکت
🕯روزی پیامبر (ص) در مسجد نشسته بودند. عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: « ای رسول خدا (ص)! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض نیز هستم، کمکم کنید. » پیامبر (ص) فرموند:« اکنون چیزی ندارم. » سپس به بلال فرمودند:« این مرد را به خانه دخترم، فاطمه (س) ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.»🕯
🖤بلال آمد و داستان را خدمت حضرت زهرا (س) عرضه داشت. حضرت نیز در خانه چیزی نداشتند ولی، گردنبند خود را که هدیة دختر حمزة بن عبدالمطّلب بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند:« این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.» بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر (ص) داد.🖤
🥀رسول خدا (ص) فرمودند:« هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.» عمار یاسر آن را خرید و سائل را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد. سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت:« این گردنبند را به خانه رسول خدا (ص) می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به آن حضرت بخشیدم.»🥀
➰غلام نزد پیامبر (ص) رفت. گردنبند را به ایشان داد و جریان را برایشان شرح داد. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه (س) بخشیدند.➰
▪️غلام نزد حضرت زهرا (س) رفت. گردنبند را به حضرت داد و جریان را برای ایشان بیان فرمود. حضرت فرموند:« من نیز تو را در راه رضای خدا آزاد کردم.» غلام خندید.▪️
◾️حضرت راز خنده غلام را سوال کردند. و غلام پاسخ داد: « ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنهای را سیر کرد، برهنهای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیادهای را سوار نمود، بندهای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.»
🥀🕯🕯🕯 🕯 🥀
j๑ïท➺ @Maghsad🌱
🦋✨
#چادرترادرآغوشـبگیر ☺️
•••••••••••••••••••••••••[♥]••••••••••••••••••••••
همه ی جهان حجاب دارد🙂:
کره زمین دارای پوشش است...[🌎]
میوه های تر و تازه دارای پوشش اند...[🍊]
شمشیر نیز داخل غلافش حفظ میشود...[🗡]
قلم بدون پوشش جوهرش خشک میشود و فایده اش از بین میرود.[✒️]
سیب هم اگر پوسته اش گرفته شود و رها شود فاسد میشود...[🍎]
و......
در تعجبم از مردی 👨که ماشینش🚘 را از ترس خط و خش افتادن چادر می پوشاند🏳🌈؛ اما دختر👧 یا همسر👩 و یا خواهر👱♀ خود را بدون پوشش رها میکند!!😒
بانو! •❤️•
این چادر تا برسد بدست تو •👉•
هم از کوچه های مدینه گذشته •😇•
هم از کربلا •🙃•
هم از بازار شام •🙂•
هم از میادین جنگ... •🙁•
چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو •🕊•
✳️چادرت را در آغوش بگیر ،❤️
و بگو برایت از خاطراتش بگوید...
همه را از نزدیک دیده است...🍃💔
⊰❀•❀🖤❀•❀⊱
j๑ïท➺ @Maghsad🌱
● مستقیم! 🚕
وقتی نشستم گفتم: ببخشید عزیز، میشه ضبط و خاموش کنی؟؟؟؟
○ گفت: حاجی اینا مجازه؛ چیز بدی هم نمیخونه.....😕
● میدونم .....ولی عزادارم!
○ "شرمنده"
و ضبط رو خاموش کرد.
○تسلیت میگم اقوام نزدیکتون بوده؟؟؟؟
● بله #مادرم ....
○ واقعا تسلیت میگم. #داغ_مادر خیلی سخته....منم تو بیست و پنج سالگی مادرم مریض بود و زجر میکشید. بنده ی خدا راحت شد. 🥀
● خدا رحمتش کنه
○ خدا مادر شمارم بیامرزه...
بعد پرسید
○ مادر شما هم مریض بودن؟
● نه.مجروح بود....
○ مجروح جنگی؟؟ شیمیایی بود؟؟
● نه ... یه عده اراذل و اوباش ریختن سرش و تا میخورد زدنش.
○ جدأ؟شمام هیچکاری نکردی؟
● ما نبودیم وگرنه میدونستیم چیکار کنیم.....
○ خدا لعنتشون کنه... یعنی اینقد ضربات شدید بوده؟؟؟
● آره... مادرم #سه_ماه بستری شد و بعد از دنیا رفت....
○ حاجی ببخشیدا...عجب بیناموسایی بودن! من خودم هر غلطی میکنم؛ گاهیم عرق میخورم ولی پای #ناموس که وسط باشه نمیتونم آروم بشینم ....
بغضم گرفت ...تو دلم گفتم کاش چندتا جَوون عرقخور مثل تو بودن اون روز.....
نمیذاشتن به #ناموس_علی جسارت بشه......
سکوتمو که دید گفت ظاهرأ ناراحتت کردم....
● نه خواهش میکنم ... واقعا داغ مادر بده! مخصوصا اگه #جوون باشه...
○ آخ آخ... جوون بودن؟؟
● آره #فقط_هجده_سالش_بود...💔
○ گرفتی ما رو حاجی؟؟؟؟؟
شما خودت بیشتر از هیجده سالته
حرفش رو قطع کردم و گفتم: مادر شما هم هست... این هجده ساله #مـــادر همهی ما شیعه ها #حضرت_زهرا ست.....🥀
یه مکثی کرد و با تعجب نگام کرد و بعد دوباره خیره شد به جاده....
○ آها ببخشید تازه متوجه شدم..... راست میگی... هیچوقت اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم...
■ لحظاتی به سکوت گذشت
○ یه سیدی مداحی هم دارم؛ البته برا محرمه....
و بعد یه نگاه سوالی بهم انداخت؛
جواب ندادم...
خودش داشبورد رو باز کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط.
چند ثانیه بعد یه نوای آشنا بلند شد.
#یاحسین_غریب_مادر🎶
من بودم و راننده و صدای مداحی و نگاه خیسم به اطراف.... :)
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
#داستانک
j๑ïท➺ @Maghsad🌱