خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز، دندانی نمی ماند
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند
بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند(:′
‹مـٰاهِ مَـڹ›
ما را غمِ هجرانِ تو بد واقعه ای بود؛ ‹چه خوبه شنیدن صدایشما؛عزیزِجانم(:′› #جان_فدا
چهل روز تا تو:)؛
روز چهارم به نیتِ شهید دانیال رضازاده🫀!
‹مـٰاهِ مَـڹ›
یه کلمه بگید تا چند سطری براتون بنویسم راجبش ..
آرامش″
محکم پلک میزنم؛
سعی میکنم اشکهایی که دیده هامو تار کرده رو کنار بزنم.
قاب چشمهامو تو پر میکنی با تصویرِ قشنگت.
همین چند لحظه پیش تپش های قلبم به اوج رسیده بودن و حالا؟
نمیدونم فقط وجودتو حس میکنم..
انگار کنارم ایستادی و دست های مهربونتو انداختی روی شونه هام.
سلام میکنم بهت و تو محکم بازوهامو در حصار آغوشت فشار میدی.
و من بیشتر از هر زمانی آرومم؛
درست از لحظهای که چشمم افتاد به گنبد طلاییت:)
آقای امامرضا.