‹مـٰاهِ مَـڹ›
ما را غمِ هجرانِ تو بد واقعه ای بود؛ ‹چه خوبه شنیدن صدایشما؛عزیزِجانم(:′› #جان_فدا
چهل روز تا تو:)؛
روز دوازدهم به نیتِ شهید رضا قشقایی🫀!
اولین جلدش را از دوستِ دیرینهی مامان هدیه گرفتم. برای مهمانی به خانهشان رفته بودیم که جلدِ سبز و گلدار کتابِ روی طاقچه، حواسم را پرتِ خودش کرد.
همان شب در مهمانی ۴۰ صفحه اش را خواندم و پس از اتمامِ هر صفحه از شوقی که داشتم میرفتم و برای مامان و دوستش تعریف میکردم مبحث خوانده شده را.
آنقدر غرق در مطالب کتاب شده بودم که دوست مامان متوجه شد و بعد هم بلافاصله گفت:
«این کتاب برای خودت.»
در صفحهی اولش برایم این شعر را نوشت:
تو که یک گوشهی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد؛
این بیت را که خواندم، در فکر فرو رفتم که برای چه این بیت نوشته شد در صفحهی اول!؟
اما آنقدر از گرفتن کتاب به وجد آمده بودم، که فرصت پیدا کردن پاسخ سوالم را نکردم.
روز های بعد که خواندن کتاب به پایان رسید، متوجه شدم که این کتاب جلد دوم یک مجموعهی سه جلدیست.
از همان لحظه بی قرار شدم برای خریدن دو جلد دیگرش. یک جلدش را اینترنتی سفارش دادم و آقای پستچی زحمت آوردنش را کشید. جلد دیگرش را هم از کتابخانهی بستِ شیخ طوسی در حرمِ امام الرئوف خریدم.
به مناسبت پیوند آسمانی آب و آینه،
امروز به سمت کتاب هایم رفتم و با دیدن این دو کتاب در کنار هم، لبخندی عمیقی مهمان لب هایم شد.
اولین جملهای که در اولین کتابی که هدیهام بود توجهم را آن شب جلب خود کرد این بود:
″زنان نزد شما، امانت یزداناند؛ پس به آنان زیان نرسانید و در مشکلات تنهایشان نگذارید:)″
با مرور دوبارهی این سخن،
در افکارم غرق شدم و یاد سوال آن شب افتادم.
شایدهم بیت صفحهی اول کتاب دلگویهای باشد از علی برای زهرایش′.
نمیدانم..
براستی که زهرا را برای تو و تو را برای زهرا ساخته بودند؛ حضرتِ پدر.
[ #زینبِبهار| حکایتِ هدیهای که ماندگار شد؛ یکم ذیالحجه ۱۴۴۴ ]
دیدن خطبهی عقد امروز زینبِ قربانخانی فقط یه حسرت به حسرت های زندگیم اضافه کرد:))))