‹مـٰاهِ مَـڹ›
ما را غمِ هجرانِ تو بد واقعه ای بود؛ ‹چه خوبه شنیدن صدایشما؛عزیزِجانم(:′› #جان_فدا
چهل روز تا تو:)؛
روز شانزدهم به نیتِ شهید حمیدرضا بابالخانی🫀!
با کسایی بگردین و رفیق بشید که توی پیشرفتتون و موفقیت هاتون نقش داشته باشند:)′
با کسایی بتابین که شمارو از خدا دور نکنند!
ولی جدای از شوخی؛
جشن ولادت نمیدونم کدوم ائمه بود رفتم هیئت.
ریحان و دیدم و گفت بیا بریم اسمبنویسیم برای خادمی.
اون با یقین کامل فرم خادمی پر کرد و من با تردید و از قضا نمیدونم چیشد که برای مصاحبه من رفتم و خادم شدم و ریحان نشده بود.
یه شب توی هیئت دیدم که چوبپر خادمی دستمه با تعجب گفت:
چرا من خادم نشدم؟
و من از اون شب هرچی هیئت میرفتم خادمی یادش بودم:)
بهش نگفتم و الان دارم میگم اینو؛
دختر واقعاً رزق بزرگی و خدا بواسطهی تو بهم داد:))
دمتگرم رفیقِ هیئتیِ من.
راجب خانم نهفته هم، توی هیئت روز ولادت حضرت معصومه خادم بودم که پس از مدتها دیدمش.
اون روز اینقدر انرژی گرفتم که خدا میدونه تا یک هفته من شارژ شارژ بودم.
با دیدنش یادِ اولین مشهدی که از قضا بچه هم بودم و تنهایی رفتم افتادم؛
همون روزایی که با تبلتش صوت مناجات امیرالمومنین توی مسجد کوفه رو میذاشت سحر به سحر تا بچه ها از خواب بیدار بشن.
یاد تمومِ همخوانی هایی افتادم که توی صحن قدس با صدای بلند میخوندیم: آقا جون تویی شمس الشموس، علی ابن موسی الرضا:)′
خلاصه که در زمانی و موقعیتی احیا شد این رفاقتا که نیاز داشتم بهشون و دلتنگشون بودم؛
خدا حفظ کنه هرچی بچههیئتی با معرفتِ مثل شماها.