چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست
که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است
دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن
دوباره لحظهی تردید بین ماندن و رفتن :))
سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو
نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو ..
‹مـٰاهِ مَـڹ›
جایی دنجتر از ایون های صحن گوهر شاد هم هست(:؟
اون روز یه جوری شاکی و پر بغض رفتم حرم؛
که تا رسیدم به گیت ورودی که خادما میگردن اشکام سرازیر شد.
وقتی گشتنم و دیدن هیچی جز یه دریا اشک ندارم، گفتن بفرمایید برید.
با قدم های تند و گام های بلند، خودمو رسوندم گوهرشاد.
نشستم توی حجرهی روبهروی گنبد،
و زدم زیر گریه..
فقط گریه میکردم؛
هیچی نمیتونستم بگم!
یکم بعدش مداحیِ صدیق الشهید رو پلی کردم؛
و گریه کردم!
به صدای زائرات گوش کردم؛
و گریه کردم!
آسمون نم نم شروع به باریدن کرد؛
و گریه کردم!
اون روز من با زبون اشک هام فقط حرف زدم :)
اون روز چنان مستمند و هراسان اومدم حرم، که هرکس نگاهم میکرد بلند بهم میگفت: التماس دعا دختر جون!
ولی هیچکس نمیدونست همون لحظه چقدر خودم ملتمس دعا بودم و اصلا اومده بودم حرم که تو دعام کنی؛ آخه از دست من کنترل همه چیز خارج شده بود،
مثل همین الان :)
آقای امام رضا؛
دعام کن!