خیلی وقت پیش یه مصراع از مولانا خوندم و از اون روز این مصراع سرلوحهی زندگیِ من شد؛
اون مصراع این بود:
- مفروش خویش ارزان؛
کهتو بس گرانبهایی :) -
آره بندهی قشنگِ خدا؛
مراقب تعلقاتت باش″
که آدما با تعلقاتشون محشور میشن :)
وابستگی به آدمای این دنیا؛
همون فروختن خودمونه به چیزای ارزونِ دنیا!!
مراقبِ قیمتِ وجودیتون باشید :)
حرفای امروز ماهمن رو
بفرستید برای عزیزترین کسِ زندگیتون، تا بفهمه چقدر ارزشمنده :)
بفرستید براش تا حواسش باشه
مبادا دامِ تلهی دوست داشتن های افراطی بشه.
#فور
هدایت شده از ʜɪᴅᴅᴇɴ ᴘᴍ
بچه ها
کاش وجودمون توی زندگیِ هم مفید باشه و باعث رشد و پیشرفت هم باشیم
نه باعث ضرر و پسرفت
در هر زمینه ای!
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به چه واژهای فکر میکنید؟ بگید؛ چند سطری مینویسم راجبش.
عشق :)″
هنگام حرف زدن، واژه که کم میآورد؛
دست به گریبان داستان های خیالی ذهنش میشود. آسمان و ریسمان برایم میبافد تا دوست داشتنش را به گونه ای ابراز کند. گاهی وقت ها چنان غرق در داستان های خیالی اش میشود که دست هایش مثل بال تکان میخورند. گویی که میخواهد با تمامِ خیالاتِ سرش به پرواز در بیاید ولی نمیتواند.
یک بار زیر نورِ مهتاب در سکوتی مرگبار نشسته بودیم که گفت:
دیوانگیام را ببخش؛
عشق دست و پاگیر است!
از روز دیدنت به بعد، عقلم را گم کردهام. دست خودم نیست اگر بی قاعده حرف میزنم؛
عشقت مرا دچار کرد :).
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به چه واژهای فکر میکنید؟ بگید؛ چند سطری مینویسم راجبش.
استاد″
فرقی نمیکند سن و سال آدم ها اگر نقطهی اشتراکشان فهم باشد. همین چند روز پیش بود که بالای پلِ عابر پیاده فهمیدم که فهمِ انسان ها نیاز به قاعده و اصول ندارد و تنها استاد میخواهد. استاد که باشد چارچوبِ درست بودن پای کار میآید. برای ساخت یک پل، هم میشود چند تکه چوب را بهم وصل کرد و هم میشود قاعده را میان آورد و یک عمر از آن پل استفاده کرد. امنیت را قاعده ها تامین میکنند. قاعدهی فهم را استاد می آموزد. آن روز وقتی استاد را دیدم، سنگین و نابه سامان بودم و امروز بعد از دیدن استاد سبک تر از هر زمانی!
اگرچه گاهی خودش از جنس انسان نباشد؛
ولی استاد انسان ساز است.
و دنیا چه استاد خوبیست برای عبرت هایمان :)
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به چه واژهای فکر میکنید؟ بگید؛ چند سطری مینویسم راجبش.
تنهایی″
مدتیست زندگی کردن را حس میکنم. شب ها میخوابم و صبح ها با حال بهتری از رخت خواب بیرون می آیم. اشتهای خوردن دارم و ناگهان بی دلیل گریه ام نمیگیرد. مدتیست بغض را به آغوش نگرفتهام و میتوانم عمیق نفس بکشم! مدتیست دمخور شدهام با تنهاییام؛ برای خودم چای میریزم و منتظر پیامِ هیچکس نیستم؛ حوصلهام که سر میرود تنهایی در خیابان قدم میزنم و تنهایی به کافه میروم.
مدتیست که زنده ام و زندگی میکنم با تنهایی.
نمیدانم؛ ولی شاید خیلی وقت بود که اینگونه زندگی نکرده بودم!
حالا چند وقتیست با تنهایی تنهایم :)
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به چه واژهای فکر میکنید؟ بگید؛ چند سطری مینویسم راجبش.
دلتنگی″
سر گذاشتم روی پشتی؛ یادم اومد دیشب همین موقع داشتم لباس میپوشیدم که بیام حرم. نصف شب تشنم شد، لیوان آب و تا اومدم سر بکشم یادم افتاد دیشب دم سقاخونه داشتم آب حرم میخوردم. رفتم جانمازمو پهن کنم موقع نماز، یادم اومد دیشب توی صف نماز جماعت صحن آزادی وایساده بودم. من هرلحظه دلتنگ تر میشم برای دیدنت! هرچی بیشتر میبینمت بیشتر دچارت میشم.
آقای امام رضا؛
نذار دلتنگ بمونم.
زود به زود دعوتم کن حرم :)
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به چه واژهای فکر میکنید؟ بگید؛ چند سطری مینویسم راجبش.
کربلا :)″
قرآن را باز کردم و این آیه به آغوشم گرفت:
قطعا بعضی از گمانها گناه است؛
‹حجرات آیه ۱۲›
گمان کردم کربلایم نمیبری و باز جا ماندم.
گمان کردم که همه میآیند و از شیرینی لحظهی وصال گریه میکنند و من در حسرت دیدنت اشک میریزم.
گمان کردم من تنها در شهر ماندم و همهی شهر در راه رسیدن به تو قدم بر میدارند.
گمان گناه کردم؛
ببخش گمان های باطلم را.
میخواهم گمان کنم اربعین نزدیک است و من درحال جمع کردن وسایل سفر هستم؛
هرلحظه در فکر تو ام تا بلاخره با دیدن گنبدت، مبهوت میان زمین و آسمان میمانم.
گمان دیدنت را کردم؛
قسمت چشمانم کن دیدنت را حسین :)
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به چه واژهای فکر میکنید؟ بگید؛ چند سطری مینویسم راجبش.
فاصله″
پلک میزنم.
درفاصلهی باز و بسته شدن چشم هایم، پشت همان سیاهیِ یک لحظه ای، تو نشستهای.
نه آنقدر مبهمی که نبینمت و نه آنقدر واضحی که دیدنت سیرابم کند.
حکایت، حکایتِ فاصله است میان من و تو.
من هرروز در انتظار دیدنت و تو هرروز در انتظار اینکه من چشم بر همه چیز ببندم تا تو را ببینم.
من کم بضاعتم و تو وصلت گرانبها :)
مهدیِ فاطمه ام!