گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شهر
آه ! شرمنده که من ـ خود ـ به دعا محتاجم :)
هدایت شده از "چاوانم"
یبنالحیدر ؛
هر چه پل پشت سرم هست
خرابش بنما
تا به فکرم نزند از ره تو برگردم...!
غلامرضا بروسان میگه:
اگر نبودم مرا در چیزهایی پیدا کنید
که دوستشان داشتم.
-شما رو تو چی پیدا میکنن :)؟
یا حی لا اله الا انت؛
ای زندهای که نیست هیچ خدایی جز تو ..
خدایقشنگِ من🫀:)
-دعایعهد-
بیاین شما باعثِ به راه افتادن قلمم بشید؛
بگید از چی بنویسم؟
چند سطری مینویسم.
فقط از همین الان بگم قلمم ضعیف شده نسبت به قبل؛ اگر مورد پسند نبود خرده نگیرید :)
-دیدنش و دلتنگیِ بعدش-
آهسته قدم بر می داشتم.
از کودکی شنیده بودم وقتی در محضر بزرگی هستی، گامهایت را سریع برندار. بی احترامیست؛ ادب حکم میکند آرام و بی عجله راه بروی!
همینطور این قوانین را در ذهنم مرور میکردم و هرلحظه گام هایم را کوتاهتر بر می داشتم.
پس از کمی قدم زدن؛
سرم را بالا کردم و چشمانم دوخته شد به نورِطلاییِ گنبد.
مبهوتتر از هر زمانی بودم.
دل باختم به خورشیدِ نصب شده بر قلهی گنبد.
اولین بار نبود که به این خانواده دلمیباختم :)
آن شب تمامِ وجودم سراسر نور بود و حالا مدت هاست که از آن شب میگذرد.
نه خسته ام و نه آزرده خاطر؛ حالا فقط آدم دلتنگی هستم که هیچکجای شهر، تسکینِ دلتنگیام نیست الا همان لوکیشنِ پر نورِ زرد و طلاییِ گنبد :)
-یار-
حرف که برایش میزدی، چنان تمامِ وجودش چشم و گوش میشد و محو شنیدن حرف هایت بود، که دلت میخواست سال ها در مقابلش بنشینی و خیره به چشمانش
محو صحبت کردن شوی.
از آن هایی بود که اگر در میانِ حرف زدن، ناگهان فراموشی به سراغت میآمد، با لبخندی دستانت را میگرفت و میگفت: آرام باش؛ چشمانت را ببند و فکر کن. من همینجا هستم تا حرفت تمام شود :)
آدم با همین نور چشمیهاست که امیدِ زندگی کردن، درونش چون خون در رگها جریان دارد.