-دیدنش و دلتنگیِ بعدش-
آهسته قدم بر می داشتم.
از کودکی شنیده بودم وقتی در محضر بزرگی هستی، گامهایت را سریع برندار. بی احترامیست؛ ادب حکم میکند آرام و بی عجله راه بروی!
همینطور این قوانین را در ذهنم مرور میکردم و هرلحظه گام هایم را کوتاهتر بر می داشتم.
پس از کمی قدم زدن؛
سرم را بالا کردم و چشمانم دوخته شد به نورِطلاییِ گنبد.
مبهوتتر از هر زمانی بودم.
دل باختم به خورشیدِ نصب شده بر قلهی گنبد.
اولین بار نبود که به این خانواده دلمیباختم :)
آن شب تمامِ وجودم سراسر نور بود و حالا مدت هاست که از آن شب میگذرد.
نه خسته ام و نه آزرده خاطر؛ حالا فقط آدم دلتنگی هستم که هیچکجای شهر، تسکینِ دلتنگیام نیست الا همان لوکیشنِ پر نورِ زرد و طلاییِ گنبد :)
-یار-
حرف که برایش میزدی، چنان تمامِ وجودش چشم و گوش میشد و محو شنیدن حرف هایت بود، که دلت میخواست سال ها در مقابلش بنشینی و خیره به چشمانش
محو صحبت کردن شوی.
از آن هایی بود که اگر در میانِ حرف زدن، ناگهان فراموشی به سراغت میآمد، با لبخندی دستانت را میگرفت و میگفت: آرام باش؛ چشمانت را ببند و فکر کن. من همینجا هستم تا حرفت تمام شود :)
آدم با همین نور چشمیهاست که امیدِ زندگی کردن، درونش چون خون در رگها جریان دارد.
-غمِ صمیمت های از دست رفته-
قرار بر این بود که بسازیمش. امارتِ کهنه و فرسودهی دل هایمان را.
همین که خرابش کردیم، درست کردنش را از یاد بردیم.
بعضی چیز ها گاهی باید کهنه بماند.
برخی کهنگی ها، ارزش امارت را بیشتر میکند.
این روز ها به امارتی که با دستان خودمان خرابش کردیم فکر میکنم؛
در نهایت آنچه با آدم میماند تنهاییست.
و چه کسی میتواند مدعی باشد که در زمین تنها نیست؟
تنهایی پنهانی ترین نعمتِ دست نیافتنیِ خداست که نصیبِ هرکس نمیشود.
قدر باید دانست این موهبت ها را :))
نوشته بود:
هنوز دوز فراقم به حد خفقان نرسیده، میدونم چار روز دیگه میرسه و بعدش بابهونه و بیبهونه دلم پر پر میزنه برا یه ثانیهی حرم، ولی الان هنوز انگار اثر آرامبخشیش روم مونده. شاید همینه که میگن زائر کربلا تا ۴۰ روز بعدشم هنوز زائره ..
و دیدم چقدر این منم🫀:)