____
﷽
____
بازو هایم را گرفت و به سمت خودش کشاند. سرش را سمت گوش هایم آورد. سرم را عقب کشیدم، صدایش را آرام کرد و گفت:«کلاس هارو منظم بیا. میخوام یه مسئولیت بهت بدم باید نظم داشته باشی که دستم باز باشه.»
نگاهش کردم. گلویم را صاف کردم و گفتم:« میخواهم منظم بیایم؛ اما نمیشود. فرصت ندارم.»
میخواستم بگویم: «اینقدر با دوراهی ها و فکرهایم دست و پنجه نرم کردهام، که فرصت نمیکنم به خیلی از کارهایم برسم. میخواستم بگویم سرم از فکر شلوغ است.»
همهی اینهارا میخواستم بگویم؛
اما نگفتم و به همان جملهی قبلی اکتفا کردم.
دستانم را میان انگشتانش زندانی کرد. میخواست حرفی بزند، اما همان لحظه قورتش داد. با فشردن دست هایم فقط گفت:« بیشتر بیا؛ به وجودت نیازمندیم.»
انعکاس صدای این جملهاش در سرم پیچید؛ به وجودت نیازمندیم!!
پوزخندی زدم و خداحافظی کردم. در راه خانه همینطور به این جمله فکر میکردم.
خیلی وقت بود که وجودم نیازمند برای کسی نشده بود. اصلا مگر هنوز کسی به وجود دیگری نیازمند است؟! اگر این طور است، پس چرا همهی این مدت خوره ی بیحاصلی به جانم افتاده بود؟ تمام این مدت کجا بودند آدم هایی که به وجودم نیازمند بودند؟ چرا اکنون که اینقدر از درون شلوغم، نیازمند وجودم شدهاند؟ این سوال ها و هزار سوال دیگر تا به خانه برسم؛ رمقم را گرفتند. همینکه به خانه رسیدم تمام وجودم غم بود. از آدمها دلگیر بودم.
آنقدر زیاد که حوصله ی همصحبتی با اهل خانه را هم نداشتم. میخواستم با خود خلوت کنم؛ اما نتوانستم.
راستی من نیز یک آدمم :).
[ #زینبِبهار| از دیروزی که گذشت؛ برای نیازمندیِ آدم ها؛ دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۲ ]
ما شاخهی نفسمان هَرَس میخواهد،
برگرد که آسمان نفس میخواهد🫀:)
#اللهمعجلالولیکالفرج