نمیدانم چه بلایی سرم آمد؛
آن روز کذایی را نمیخواهم تجسم کنم.
اصلا از همان اول، آشنایی ما کار غلطی بود. هرچه میخواستم این دلِ وامانده را متقاعد کنم که از دوست داشتنت دست بردارد، اما باز کاری میکردی که بیشتر دوستت بدارم.
مدت ها از آن آشنایی گذشته. رفته رفته شده بودی دلیل لبخندم وقتی هنگام زنگ خوردن گوشی با شوق به صفحه گوشی نگاه میکردم تا اگر تویی، نگذارم حتی به اندازهی یک بوق اضافه، معطل شوی.
اشتباه از من نبود، خودت بیش از حد خوب بودی.
اما اکنون پس از گذشت آنهمه اتفاق، هرچه میخواهم دوستت بدارم، نمیشود. انگار حصاری آهنی میان تو و قلبم کشیده شده.
میبینمت، با تو میخندم، صدایت میکنم، حتی زنگ خوردن گوشی ام وقتی نامت روی صفحه میافتد را میبینم؛
اما دیگر نمیخواهمت، از تو فراریام.
مدتیست از قلبم رفتهای،
چه خوب شد که رفتی.
کاش زودتر میرفتی، قبل از آنکه اینقدر دوستت بدارم !
کاش فراموشت کنم،
کاش فراموشم کنی ..
[ #زینبِبهار| دردنوشته؛ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲ ]
نحن الفقراء الذين أغناهم
الله بحب الحُسين :)
فقیرانی هستیم که خدا با
حُبِ حسین ما را غنی کرد ..