بوقت 08:08
___
چشم به طلوع خورشید میدوزم؛
یادت میکنم.
در حرمت آهسته آهسته گام بر میدارم؛
چشم میبندم و وارد خیالاتم میشوم.
در خیال خود از باب الجواد وارد شدم، و حالا به سمت صحن انقلاب میآیم .
اول صحن جمهوری و بعد پاگرد بزرگی که تا صحن انقلاب است.
میرسم به اتاقکی که روی تابلو سردرش نوشته شده «صحن انقلاب اسلامی».
وارد اتاق میشوم؛
از همان اتاق شلوغی صحن را میبینم، نیمی از سقاخانه را نیز!
سر پایین میاندازنم.
اتاق تمام میشود.
به درب چوبی میرسم،
روشنایی اول صبحی و صدای زائر ها نظرم را جلب میکند.
نگاهم را بالا می آورم، به سمت آسمان گنبدت.
خیره به طلاییِ گنبد میشوم؛
سلام آقای دلتنگی هایم،
سلام پناهِ دوستداشتنیِ چهارشنبه ها؛
دست بر سینه میگذارم و زیر لب زمزمه میکنم:
السلام علیک یا امام الرئوف، یا علیابن موسی الرضا المرتضی :)؛
همان هنگام ساعت حرم به صدا در میآید و پشت سر هم چهار بار میگوید:
دینگ .
دینگ ..
دینگ ...
دینگ ....
از ماذانه ها میفهمم ساعت 8 شده؛
انعکاس صدای صوت صلوات خاصه، در صحنها میپیچد.
من نیز همراه صوت میخوانم:
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ :)).
نفس عمیقی میکشم، پلک بر هم میزنم، میخواهم به سمت پنجره فولاد بیایم، با پلکی که بر هم میگذارم، به خود میآیم.
از رویای قشنگم بیرون آمدم؛
حالا دلتنگترم، مبتلا تر، بیقرار تر؛
کاش مارا دعوت کنی.
دلتنگم محبوبِ خراسانیام،
خیلی دلتنگ ..
مگذار دلتنگت بمانم؛
لطفاً!!
[ #زینبِبهار| درخیال صبحگاهی؛ چهارشنبهی دوستداشتنی، ۲۷ دی ۱۴۰۲ ]
پیوسته آرزو کنمت
بلکه آرزو ؛
از شرم ناتوانی خود
جان به سر شود ..
#اللهمعجلالولیکالفرج
‹مـٰاهِ مَـڹ›
‹🎧♥️› این هم صوت سوره جمعه☝️🏻😌 اگه حال نداری خودت بخونی، دانلود کن گوش بده🎶:) آسون کردم کارو که
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مُـؤَثِـر
" وأنَا أبحَثُ عنِّي ، وَجَدْتُكَ ."
هنگامی که پیِ خودم بودم ، تو را یافتم .
#ایهاالعزیز
______
﷽
______
ساعت ها کوک نیستند. انگار هیچ چیز سر جایش نیست. خواب میمانم همه ی این روز هارا. این نیست که بگویی آدم تنبلی هستم، اما راستش را بخواهید، زود بیدار شدن از خواب هم، انگیزه میخواهد. برنامه میخواهد و از همه مهمتر همت انجام آن برنامه را میخواهد. چند روزیست که رمق زندگی کردن ندارم.
انگار که یک مادربزرگ پیر، هنگام بافتن شال گردن برای نوه اش، آسمان و زمین را بهم بافته و حالا که بافت شالش به آخر رسیده، متوجه اشتباهش شده ! نه میتواند قیچی بیندازد و زمین را از آسمان جدا کند، نه میتواند بار یک دنیا را به نوه اش هدیه دهد تا او بر گردنش بیاندازد. ناتوان و رنجور نشسته و به شال گردنی که بافته نگاه میکند. تا میخواهد ذوق زده شود از اتمام زحماتش، چشمش به وسط شال میافتد و میبیند که یک دنیارا در هم کرده.
من نیز در میان زمین و آسمان شال آن مادر بزرگ بافته شده ام. شده ام بلاتکلیفیِ تمام. نمیدانم چه کنم.
حالا پناه آورده ام به واژه ها، دانه دانه کنار هم میچینم و بدون برگشت به جملاتی که سر هم کرده ام، ادامه میدهم.
از سر شب تاحالا که گوشیام زنگ خورده، در میان واژه های مکالمه ای که کردیم گیر کرده ام.
نمیدانم چرا میان آن همه حرف،
ذوب شدم در گرمیِ این جمله اش.
با لحن ساده ای گفت:
‹ ما باید قبل از اینکه شهید شویم؛
باهم یک سفر مشهد دوتایی برویم. ›
در آن لحظه بغض چسبیده بود به دیوارهی گلویم، اشک جمع شده بود در چشمهی چشمانم و دیدم که چقدر جدی دارد راجع به آرزوی همیشگیمان حرف میزند !
حس کردم او میان زمین و آسمانی که مادربزرگ بافته، نیست. انگار فقط من بودم که همزمان زیر بار غصهی مادربزرگ و دنیای بهم چسبیده ام، درحال له شدن بودم.
چقدر دور دیدم خود را از قلهی آرزو هایم.
کاش دوباره آسمان میشد سقف رویاهایم و در زمین قدم میزدم برای رسیدن به هدف هایی که مدتیست آرزو میخوانمشان!!
این چند واژه را مدتیست زیاد زیر لب زمزمه میکنم؛
[ وَ ضاقَتِ الاَرض
آنقدر که نفسم
بالا نمی آید :) ]
پریشانم؛
خیلی پریشان.
بیا و کاری برای شال بافتهی مادر بزرگ کن ..
[ #زینبِبهار| از غمِ نهفتهی درونم؛ آخرین نفس دی ماهِ غمانگیز؛
شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲ ]