تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمیماند
چه باید گفت با آن کس که میدانی نمیماند؟
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمیماند
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمیماند
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصهخوردن نیز دندانی نمیماند
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمیماند
بخوان از چشمهای لالِ من امروز شعرم را
که فردا از منِ دیوانه دیوانی نمیماند :)