نشستهام در اتوبوس. ایرپاد را در گوش میگذارم. صدای شجریان عزیز را پخش میکنم.
نگاهم به چشم آدم هاییست که ایستگاه به ایستگاه سوار اتوبوس میشوند.
این ها میدانند مقصدشان کجاست؟ یا مثل من در به در شهر را در پی تسکین میگردند؟
به صفحهی شخصی یکی از دوستانم میروم.
فیلمی که دیشب برایم فرستاده را باز میکنم و اولین جملهی فیلم:
‹ لازم نیست تو به کسی بگی حالم بده،
امام میدونه ..›
در سرم انعکاس پیدا میکند.
دیگر ادامهی فیلم را نمیبینیم و تمام هوش و حواسم را گرم همین یک جملهی اول فیلم میکنم.
براستی عزیزِدلم، تو میدانی حالم را؟
پس حتماً تمام این روزهارا دیدی، تمام این اشک های شبانه و دلتنگی های مداوم را !!
آن روز را هم دیدی که چگونه در جمع لبخند میزدم و در حال فروپاشی بودم؟دیدی که چقدر پریشان و دلتنگم؟ دیدی که به هر دری زدم تا کمی از خلسه بیرون بیاییم و نشد؟
اما اینبار بیا و برایم کاری کن.
خسته ام،
خیلی خسته.
.
.
.
اتوبوس به ایستگاه آخر نزدیک میشود،
من نیز به آخر دلتنگی میرسم.
همیشه آخرین ها رمق را از جانم میگیرند.
آخرین دیدار، آخرین حرف، آخرین آغوش، آخرین تماس، آخرین خنده، آخرین روز ..
[ #زینبِبهار| نمیدانم نوشت؛ سهشنبه ۲۵ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
خندههایش .
او تَرکمان نکرد، کوچ کرد.
در کوچ کردن، حُزنِ عمیقی پنهان است.
hl4w56ua7aflzynk1ssm0j6hx6hm97rh.jpg
حجم:
977.4K
چشم نواز و روح نواز
-برای پس زمینه