برای سيب دادن دستِ مردم، شاخه خم كردم
شما دست كجی دارید و من دست خَمی دارم
كويری با تفاخر گفت: دريا بوده ام روزی ..
تو اما قطرهای! گفتم: اقلاً من نَمیدارم!
چيَم جز «اشک و آه و خشم و غربت؟» پس رهايم كن
كه با اين «آب و باد و خاک و آتش»، عالمی دارم
رعشه افتاده به تنم. نه میخواهم بخوابم و نه از بیدار بودن چیزی نصیبم میشود. در یک حالت خلسه به سر میبرم. در افکار و احساساتم بسته است. از آن حالت های خنثی و نامطلوب و نفرت انگیز که نه میتوانی به دوششان بکشی و نه دور بیندازیشان. نه تنها حوصلهی حرف زدن نیست، که حتی دیدن و شنیدن و تحمل کردن کوچکترین چیزها هم سخت است. دوست ندارم غر بزنم، اما هرچه فکر کردم هیچ پناهی جز بلند بلند فکر کردن در صفحه کیبورد این گوشی وامانده پیدا نکردم. نوشتن همیشه تسکین بوده، به امید تسکین دارم مینویسم. فاقد محتوای فاخر و دوستداشتنی. شاید چرندیات و خزعبلات هم بتوان نامیدشان. در سرم هزار برنامه و هدف جولان میدهد، اما همین که میخواهم انجامشان دهم انگار جانم به لب میرسد. چه مرگم است نمیدانم.
ماه را میبینم در آسمان، انگار او هم حوصلهام را ندارد. غرق رویای نجف میشوم. به آن قشنگی های خانهی پدری میروم. انگار وقتی اسمش میآید روزنهی امیدی درونم هویدا میشود. میخواهم ذوق کنم که درد دوری میآید و مثل بختک روی سرم آوار میشود.
پس کی به وصال این شهر گرم و دوستداشتنی میرسم؟خدای ابوتراب بهتر میداند.
مینشینم به انتظار دست مهربان تقدیر، شاید فرجی شود.
گفتم فرج؛
حیف است دعا نکنم.
#اللهمعجلالولیکالفرج ..
این دعارا میکنم و همهی واژه هایم را سرکوب میکنم.
باز من ماندم و نیمه شب و مهتاب و پنجرهی اتاق و یک آه از دوری نجف ..
براستی که هیچ چیز در عالم تلخ تر از هجران و انتظار نیست.
- خدا افزون کند در هجر تو صبر کم مارا -
[ #زینبِبهار| کمی ژولیده نویسی؛ نمیدانم نوشت؛ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
#زینبِبهار همیشگی نیستم؛ زمستانم، یک زمستان سرد ..
دوست دارم این شببخیر بماند از من:
شبت به آسودگی؛
غمت به فرسودگی ..
‹مـٰاهِ مَـڹ›
دوست دارم این شببخیر بماند از من: شبت به آسودگی؛ غمت به فرسودگی ..
تعریفش بماند برای بعد . . .
اون کیه که حالا که همه دارن بر میگردن از کربلا، تازه داره میره به سمت مرز؟
آفرین من🌝!
نجف قطعاً دعاگوی تک تکتون خواهم بود؛
ماه منیای قشنگم..
″رانندهی عراقی″
به مرز میرسیم و مرز دلتنگیام پاره میشود. حالا حصار شکسته شده و انگار تمام این یکسال دلتنگی به فراموشی سپرده میشود. پا در خاک عراق میگذاریم. ساعت به وقت ایران ۶:۳۶ است. وارد گاراژ خاکی ماشین ها میشویم. اکثر راننده های عراقی داد میزنند: کربلا .. کربلا ..
چند نفری میگویند: کاظمین و سامرا ..
و من گوش تیز میکنم برای شنیدن نام شهر دوستداشتنیام؛ نجف !!
راننده ای جلو میآید و تا نجف نفری ۵۰ دینار پیشنهاد میکند. اخم میکنم و سری به نشان اعتراض تکان میدهم. کمی جلوتر، دیگری جلو می آید.
_حجی نجف؟
+نفرات؟
_ستة؛ کم عراقی؟
+هر نفر بونزده..
_اتوبوس؟ کولر موجود؟
_لا اتوبوس، ون .. کولر موجود کولر موجود ..
قبول میکنیم و پشت سرش به سمت ون میرویم. تا برسیم به ماشین، راننده ها قیمت های کمتری جلویکان میآیند. گویی از قبیلهی دیگری هستند. هرکدام سر بردنمان بحث کلامی میکنند. من نیز فرصت را غنیمت میشمارم و به رانندهی عراقی میگویم: بونزده عراقی لا؛ تخفیف .. عشره عراقی ..
راننده اول نه میگوید، اما بعد سر کالسکه را میگیرد و به رتهش ادامه میدهد. هرچه میرویم به ماشین نمیرسیم. انگار نه انگار که اول صبح است. خورشید بوسیده لپ این قسمت از زمین را؛ گرمای طاقت فرسایی که تنها شوق وصال دیدن بابا مطلوبش میکند.
میپرسم: وین السیاره؟
و راننده خنده کنان آخر این زمین خاکی را نشان میدهد.
به ماشین که رسیدیم کوله هارا سوار باربند کرده و کولر را برایمان روشن میکند. میپرسد: کولر خوب؟
و همه میگوییم: عالی !! الله یحفظکم. شکرا ..
رانندهی عراقی ذوق میکند.
دست در جیب دشداشهی طوسی رنگش میکند و کمی منتظر میماند سه مسافر دیگر بیایند تا حرکت کنیم.
همین که مسافر ها همه سوار میشوند؛ همراه راننده میگوید: دوازده عراقی و وقتی با صدای اعتراض جمع مواجه میشود، حرفش را پس میگیرد و به ده دینار راضی میشود.
به سمت نجف حرکت میکنیم و حالا پس از یک سال دلتنگی، لباس رنگین خیال های بافته شدهام را بر تن میکنم.
آه نجف دوستداشتنیام؛
شهر بابای عزیزتر از جان؛
آغوش بگشا که مدت زیادیست دلتنگت هستم.
[ #زینبِبهار| شرحی خودمانی؛ سفرنامهی اربعین ۱۴۴۶؛ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳ ]