اون کیه که حالا که همه دارن بر میگردن از کربلا، تازه داره میره به سمت مرز؟
آفرین من🌝!
نجف قطعاً دعاگوی تک تکتون خواهم بود؛
ماه منیای قشنگم..
″رانندهی عراقی″
به مرز میرسیم و مرز دلتنگیام پاره میشود. حالا حصار شکسته شده و انگار تمام این یکسال دلتنگی به فراموشی سپرده میشود. پا در خاک عراق میگذاریم. ساعت به وقت ایران ۶:۳۶ است. وارد گاراژ خاکی ماشین ها میشویم. اکثر راننده های عراقی داد میزنند: کربلا .. کربلا ..
چند نفری میگویند: کاظمین و سامرا ..
و من گوش تیز میکنم برای شنیدن نام شهر دوستداشتنیام؛ نجف !!
راننده ای جلو میآید و تا نجف نفری ۵۰ دینار پیشنهاد میکند. اخم میکنم و سری به نشان اعتراض تکان میدهم. کمی جلوتر، دیگری جلو می آید.
_حجی نجف؟
+نفرات؟
_ستة؛ کم عراقی؟
+هر نفر بونزده..
_اتوبوس؟ کولر موجود؟
_لا اتوبوس، ون .. کولر موجود کولر موجود ..
قبول میکنیم و پشت سرش به سمت ون میرویم. تا برسیم به ماشین، راننده ها قیمت های کمتری جلویکان میآیند. گویی از قبیلهی دیگری هستند. هرکدام سر بردنمان بحث کلامی میکنند. من نیز فرصت را غنیمت میشمارم و به رانندهی عراقی میگویم: بونزده عراقی لا؛ تخفیف .. عشره عراقی ..
راننده اول نه میگوید، اما بعد سر کالسکه را میگیرد و به رتهش ادامه میدهد. هرچه میرویم به ماشین نمیرسیم. انگار نه انگار که اول صبح است. خورشید بوسیده لپ این قسمت از زمین را؛ گرمای طاقت فرسایی که تنها شوق وصال دیدن بابا مطلوبش میکند.
میپرسم: وین السیاره؟
و راننده خنده کنان آخر این زمین خاکی را نشان میدهد.
به ماشین که رسیدیم کوله هارا سوار باربند کرده و کولر را برایمان روشن میکند. میپرسد: کولر خوب؟
و همه میگوییم: عالی !! الله یحفظکم. شکرا ..
رانندهی عراقی ذوق میکند.
دست در جیب دشداشهی طوسی رنگش میکند و کمی منتظر میماند سه مسافر دیگر بیایند تا حرکت کنیم.
همین که مسافر ها همه سوار میشوند؛ همراه راننده میگوید: دوازده عراقی و وقتی با صدای اعتراض جمع مواجه میشود، حرفش را پس میگیرد و به ده دینار راضی میشود.
به سمت نجف حرکت میکنیم و حالا پس از یک سال دلتنگی، لباس رنگین خیال های بافته شدهام را بر تن میکنم.
آه نجف دوستداشتنیام؛
شهر بابای عزیزتر از جان؛
آغوش بگشا که مدت زیادیست دلتنگت هستم.
[ #زینبِبهار| شرحی خودمانی؛ سفرنامهی اربعین ۱۴۴۶؛ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۴۰۳ ]
دوست دارم برگردی؛
و وقتی چشمانم به خطوط ابروهایت افتاد بگویم:
‹ جاده به این زیبایی را خدا تنها میتوانست در صورت تو نقاشی کند. ›
بعد وقتی با شنیدن این جمله لبخند زدی؛
خنده ام کش بیاید و بگویم:
‹ بخند که فراموش کنم غمهایم را .. ›
و وقتی چشم هایت را از خجالت پایین انداختی؛
برایت بخوانم:
‹ سر بالا کن؛
به زمین که نگاه میکنی،
آسمان دلتنگت میشود. ›
سرت را که بالا آوردی در آغوش بگیرمت.
در آغوش بگیرمت و در گوشت زمزمه کنم:
‹ آغوش توست خاورمیانهام؛ ›
بعد دوتایی باهم برویم.
برویم یک جایی که دیگر راه گریز نداشته باشد.
برویم و دلخوش کنیم به تنهایی!!
مثل خلوتهایمان کنارت؛ تنهایی همیشه امن است.
تنها که هستی، بیشتر دوستت دارم.
کاش برگردی و تنها باشیم.
دوست دارم برگردی و سعدی وار شعر اخلاق هایت را بسرایم.
به بوستان چشم هایت برسم و در کنار جوی اشک هایت، گلو تازه کنم.
در کنارت گلستان شوم؛
برویم و از درخت بهار شکوفه بچینیم و به بند ساعت هایمان آویزانش کنیم.
گوشی ام را در بیاورم که عکس بگیریم و با حقهی سیب گفتن برای دیدن لبخندت؛
دوباره از شادی بودن در کنارت لبریز شوم.
دوست دارم برگردی؛
چه قشنگ است روز برگشتنت ..
[ #زینبِبهار| درخیال برگشت؛ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳ ]