eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
533 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻فوری وزیر آموزش و پرورش اسرائیل: فردا مدارس اسرائیل در شاد برگزار می‌شود
الهی همیشه خبرای خوب بشنوید، شبتون به خیر باشه ..
هدایت شده از ‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
نماز امام جواد رو بخونید؛ تغیراتی که توی زندگی براتون حاصل میشه رو عینا می‌بینید، در ضمن برای طلب درخواست های دنیایی هم سفارش میشه :). به این صورت که روز چهارشنبه، بعد از نماز عصر دو رکعت نماز میخونید، مثل نماز صبح و بعد از اتمام نماز ۱۴۶ مرتبه میگید ‹ماشاءالله؛ لاحول ولا قوة الا بالله› و بعد درخواست هاتون رو از خدا طلب می‌کنید؛ من رو هم دعا کنید :).
من در غم بسیار و خوشحالی بسیار، می‌خوانم..
آوخ! هنوز زخمیم و رنج می برم دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم
مردم چه می کنند که لبخند می زنند غم را نمی شود که به رویم نیاورم
قانون روزگار چگونه ست کین چنین درگیر جنگ تن به تنی نا برابرم
تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی ست از فکر دیدن تو تَرَک می خورد سرم
وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت از این همیشه ها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجار ها مرا مجبور می کنند بگویم که "بهترم"
•نجمه زارع
ساعت را نگاه می‌کنم. با دیدنش هُری دلم می‌ریزد. یاد پاییز می افتم. با خود فکر می‌کنم شاید برگ ها دل پاییز اند. دل هایی که با گذر زمان و سرد شدن هوا، هُری می‌ریزند. برگ هایی که از ترس فراموش شدن، بی اختیار از شاخه ها جدا می‌شوند. کسی که از پرتگاه می خواهد بیفتد و دستش را به تکه چوبی گرفته، تا یک جایی تحمل می‌کند. اگر کسی به کمکش نرود، ناامیدی ست که می‌رود تا به آغوش بگیردش. این گونه می‌شود که ناگهان شاخه را رها می‌کند. بدون هیچ ترسی. انگار که آب از سرش گذشته باشد؛ دیگر مهم نیست چه سرنوشتی در انتظار اوست. برگ های پاییز هم همینطور اند. دو فصل را دست به شاخه گرفته اند در آرزوی کمک کسی، اما پاییز که می آید با اولین نسیم خود را فراموش می‌کنند و فقط می‌خواهند از انتظار کمک نجات پیدا کنند. ساعت را دیدم و دلم هُری ریخت، مثل برگ پاییزی، مثل آدمکی منتظر در سراشیبی پرتگاه! یا حتی مثل بچه گنجشکی که در انتظار مادرش در لانه مانده تا برایش غذا بیاورد و نمی‌داند که مادر شکار شده، از یک جا به بعد از فرط گرسنگی از شاخه می‌پرد و پایش می‌شکند. انگار یادش رفته پرواز کردن بلد نبوده. آدم هم همین است. حتی اگر در پرتگاه نباشد، از یک جایی به بعد دستش را رها می‌کند و برایش مهم نیست چه سرنوشتی در انتظار به آغوش کشیدنش است. چقدر از حس اولین جمله دور شدم. با دیدن ساعت دلم هُری ریخت؛ شاید چون می‌ترسیدم من هم یک جایی از گذشت زمان خسته شوم و رها کنم. اگر بخواهم شاعرانه اش را بگویم، می‌گویم: شبی شاید رها کردم، جهان چون سرابم را .. [ | ثبت یک نشخوار فکری؛ سه شنبه 17 مهرماه 1403 ]