ساعت را نگاه میکنم. با دیدنش هُری دلم میریزد. یاد پاییز می افتم. با خود فکر میکنم شاید برگ ها دل پاییز اند. دل هایی که با گذر زمان و سرد شدن هوا، هُری میریزند. برگ هایی که از ترس فراموش شدن، بی اختیار از شاخه ها جدا میشوند.
کسی که از پرتگاه می خواهد بیفتد و دستش را به تکه چوبی گرفته، تا یک جایی تحمل میکند. اگر کسی به کمکش نرود، ناامیدی ست که میرود تا به آغوش بگیردش. این گونه میشود که ناگهان شاخه را رها میکند. بدون هیچ ترسی. انگار که آب از سرش گذشته باشد؛ دیگر مهم نیست چه سرنوشتی در انتظار اوست.
برگ های پاییز هم همینطور اند. دو فصل را دست به شاخه گرفته اند در آرزوی کمک کسی، اما پاییز که می آید با اولین نسیم خود را فراموش میکنند و فقط میخواهند از انتظار کمک نجات پیدا کنند.
ساعت را دیدم و دلم هُری ریخت، مثل برگ پاییزی، مثل آدمکی منتظر در سراشیبی پرتگاه! یا حتی مثل بچه گنجشکی که در انتظار مادرش در لانه مانده تا برایش غذا بیاورد و نمیداند که مادر شکار شده، از یک جا به بعد از فرط گرسنگی از شاخه میپرد و پایش میشکند. انگار یادش رفته پرواز کردن بلد نبوده.
آدم هم همین است. حتی اگر در پرتگاه نباشد، از یک جایی به بعد دستش را رها میکند و برایش مهم نیست چه سرنوشتی در انتظار به آغوش کشیدنش است.
چقدر از حس اولین جمله دور شدم.
با دیدن ساعت دلم هُری ریخت؛
شاید چون میترسیدم من هم یک جایی از گذشت زمان خسته شوم و رها کنم.
اگر بخواهم شاعرانه اش را بگویم،
میگویم:
شبی شاید رها کردم،
جهان چون سرابم را ..
[ #زینبِبهار| ثبت یک نشخوار فکری؛ سه شنبه 17 مهرماه 1403 ]
الان که دارم مینویسم، لبریز تر از هر زمانی ام. پر از حسم.
حسای مختلف؛ خنده، گریه، غم، شادی، ترس، شجاعت، تنهایی، خلأ، نگرانی و در نهایت دلتنگی دلتنگی دلتنگی ..
شاید بپرسی دلتنگ چی؟ که منم با زبون همین کلمات برات توضیح میدم دلتنگ هرچیزی که مربوط به 18 مهر ماه هرسال باشه. از بچگی تا الان..
من یه خواهر بزرگتر بودم. نمیدونم تو چی دوست داشتی، ولی من از بچگی آرزو داشتم بزرگتر از خودم کسیو داشته باشم. قطعا برادر بزرگ تر داشتن به خواهر می چربیده همیشه، اما از یه جا به بعد برام مهم نبود خواهر باشه یا برادر. نیازداشتم کسی باشه که حرفا و حسای پنهانمو باهاش شریک بشم.
خب نمیشد و اصلا همچین چیزی محال بود. اما از وقتی تو به این دنیا اومدی، دیگه تموم خوشحالیم این بود که حالا من میتونم کسی باشم که همیشه آرزوی داشتنشو خودم داشتم. حالا میتونم مو به مو بشم شبیه خواهر بزرگ تر آرزوی بچگی هام؛ اینبار ولی برای تو!!
گذشت؛ بزرگ شدی. هرسال که بزرگ میشدی، میدیدم چقدر سخته خواهر بزرگ بودن. چقدر سخته دیدن غم های کسی که عزیزوجودته. به همین راحتی نیست نشستن و سنگ صبور کوچیکترت شدن. من هیچوقت خودمو برای تو، یه خواهر بزرگتر واقعی نمیدونم!
چرا؟ خب معلومه؛
چون اونی که همیشه مهربون تر بود، تو بودی!
اونی که همیشه حواسش بیشتر بود، تو بودی!
اونی که همیشه پناه تر بود، سنگ صبور تر بود، همدل تر بود، تو بودی!!
انگار خدا با دادنت آرزوی بچگی خودمو برآورده کرده بود و من هیچوقت یه بزرگتر واقعی نبودم.
من از بزرگتر بودن فقط نگرانی هاشو یاد گرفتم. این که هر اتفاقی می افته و تو با هر چالشی رو به رو میشی، فرار کنم پیش خدا و از ته ته دل برای بخیر گذروندن اون مرحله از زندگیت، واست دعا کنم. من فقط بلد بودم هربار که ناراحتی و پکر و عصبی، سمتت نیام و از دور غم هاتو بغل کنم. من بلد بودم سکوت کنم در برابرت، حتی وقتی میدیدم داری پا میذاری توی مسیری که یه روز منم گذرونده بودمش؛ با تموم اون دردا و بغض ها و گریه ها ..
همین الان که دارم برات مینویسم، تموم لحظاتی میاد جلوی چشمم که با اختلاف سنی چهار سالمون، فقط خودمون همديگه رو میفهمیدیم.
من فراموش نکردم تولدتو، ولی بلدم نبودم مثل تو قشنگ سناریوی سوپرایز کردنت رو بچینم! همیشه تویی که مراقب تری و من ازت بابت اینهمه قشنگی که توی روحت کاشتی، ممنونم :)*
دخدرک قشنگ من؛
زینب داره برات کلمه میچینه کنار هم
و میدونم که میدونی من برای عزیزترین هام بزرگتر ترین ابزار محبتم، کلمات و نوشته هامه!!
امیدوارم بره و سبز کنه یه تیکه از زمین های گرد و غباری قلبتو،
به رسم همهی 18 مهرهایی که گذشت و میگذره در کنار مهربونی هات،
تولدت مبارك آبجی ترین زهرای دنیا :))
دوست دارم؛
خیلی!
_ برای زهرا _
1403/07/18
با کمی تأخیر؛
#زینبِبهار
هر چند که رسم است بگویند
تبریک پسر را به پدرها
میلاد پدر بر تو مبارک
ای آمدنت راسِ خبرها :))
-عیدتون مبارك-
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسههایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت