تماشا دارد آن رخسارِ گندمگونِ مهتابی
که در باغی پُر از فیروزههای آبی آوردم!
مرا مهمانِ یک ساعت تغزّل های شیرین کن
که آهنگی جدید از آلبوم ِ"اصحابی" آوردم!
ردیف و قافیه از خاطره، سرشارِ دلتنگی
دوباره قافیه از گریه و دلتنگی آوردم ..
شبم تنگ و دلم سنگ و سرم منگ و تنم رنجور
بیا ..تندیسی از تندیسهای سنگی آوردم!
تجسّمهای رنگارنگِ خود را باز بوییدم
دوباره یک شب از فانوسهای رنگی آوردم!
‹مـٰاهِ مَـڹ›
_
زاویه دید"
حرفم واضح است و روشن و حتی نمیدانم چرا این عکس را گذاشتم.
همیشه آدم ها از نگاه خودشان حرف میزنند؛ از نگاه خودشان نظر میدهند؛ از نگاه خودشان تصمیم میگیرند و بعدهم قضاوت میکنند.
در نهایت هم با گفتن جملهی "این نظر من بود، حالا خود دانی" حرفشان را تمام میکنند.
آدم را میفرستند به یک برزخ، فقط چون واجب میدانند که برای هر مسئله ای نظر بدهند؛ در هر موضوعی صاحب نظر باشند تا ثابت کنند برای خودشان کسی هستند.
زاویهی دید آدم ها همهی شخصیتشان را کنترل میکند. زاویهی دید آدم ها تمام اعتقاداتشان را تصاحب میکند.
فکر میکنم اغلب، آنهایی تعصبی عمل میکنند، که زاویه دیدشان متمرکز بر یک نقطه است.
بزرگی میگفت:
یک من بالای سرت بگذار تا از بالا به اتفاقات نگاه کند؛ خواهی فهمید که هیچ چیز ارزش آن را ندارد که درگیرش شوی. هیچ وقت آدم ها بدون نظر تو لنگ نمیمانند. در این دنیا چیزی ارزش دل بستن ندارد، الا چیزها و کس هایی که تو را به خدا نزدیک میکنند.
زاویهی دیدت را از بالا کن؛
کم کم یاد میگیری که برای پرواز، باید از زمین فاصله بگیری.
از بالا که به مسائل نگاه کنی، روحت وسیع میشود.
آدم های درست، زمینی نیستند.
از بالا به مسائل نگاه کن؛ اصلا شاید معنای آسمانی شدن همین باشد.
[ #زینبِبهار| نمیدانم نوشت؛ یکشنبه 13 آبان 1403 ]
دل تنگ سکوتم. از آن سکوت هایی که فقط صدای شهر می آید. از شنیدن مکالمات خسته ام.
مدتیست نمیخواهم جزئیات را درک کنم. خاطرم مکدر میشود از شنیدن صداها، دیدن آدم ها، غرق شدن در جزئیات. دوست دارم دست من" را بگیرم و ببرمش یک طبیعت بکر؛ کنار رودخانه آب رهایش کنم و بگذارم غم هایش بسپارد به جریان گذرای آب!! بعد برایش یک شیربلال روی آتش بپزم و بدهم دستش و بگویم:
این را بخور. این مدت از بس غم خوردی، از بین رفته ای. بخور تا جان بگیری؛ بلکه بتوانی مثل قبل ادامه دهی.
حالا 80 روز است که هرروز به من" فکر میکنم. منی که یاد گرفته ادامه دهنده باشد؛ بی آن که بخندد، گریه کند، حرف بزند، با آدم ها معاشرت کند و یک کلمه درست زندگی* کند.
در دل میخوانم: و خلق الانسان فی کبد" و میبینم که این روزها بیش از همیشه در حال زیستن در این آیه ام.
مامان دست میکشد روی سرم و میگوید:
دردت به جانم؛ چرا اینقدر غمگینی؟
و من بی اختیار گریه ام میگیرد برای اینهمه مهربانیاش؛ اما اینبار پنهانی و درونی. با تپش قلبم گریه میکنم برای این غم مبهم و دوستداشتنی.
آه ای غم خجسته؛
کاش به خیر بگذری ..
[ #زینبِبهار| برای غم عزیزِ پناهنده در درونم؛ چهارشنبه 16 آبان 1403 ]
ما هر بلایی سرمون میاد،
اول همه زورمون به خدا میرسه :))
بیا نماز بخونیم و بپریم بغل خودش*
حی علی خیر العمل؛
بیا بریم بغل خدا"
مگه ما جز اون کیو داریم انسان؟