هر جا که نشست، عشوه کنان شعر مرا خواند
ساقی شد و مست آمد و مدهوش، مرا خواست
یک بند وصیت نامه اش را برایم فرستاد.
گفت:
زینب تو امنی؛ این همراه تو بماند که اگر روزی نبودم به دست عزیزانم برسانی.
عصبانی شدم.
میخواستم بگویم:
مسخره اش را در آوردی؛ این کارها یعنی چه؟
اما دیدم بیچاره آدم های زندگی من؛ اگر همین فردا بمیرم، هيچکس نمیداند چقدر حرف برایشان باید میزدم.
پیامش دادم:
الهی همیشه در قلب عزیزانت بمانی..
[ #زینبِبهار| ناگفته؛ شنبه 3 آذر 1403]