eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
532 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم خوش است دلت تنگ می‌شود لابد حنای فاصله بی‌رنگ می‌شود لابد
به ابرویت گره افتاد، با خودم گفتم سر نخواستنم جنگ می‌شود لابد!
در انتظار شکستن نشسته‌ام پایت سزای آینه‌ها سنگ می‌شود لابد
ترانه‌های تو شادند مثل زندگی‌ات که با رباب بدآهنگ می‌شود لابد
مرا ببخش که می‌جویمت، گمم در تو دلم برای خودم تنگ می‌شود لابد ..
•رباب کلامی :)
خوابی که رفتی" سراسیمه از خواب بیدار می‌شوم. پس از مدت‌ها خواب دیده ام! خواب تو را. خواب بودنت را. تو در خواب پیشم بودی، نزدیک تر از هرکس و متفاوت تر از هرزمانی در کنارم! و من بسیار خوشحال بودم. خوشحال از بودنت؛ از ماندنت؛ از خنده‌های واقعی روی لبت و حتی از نوع لباس پوشیدن و حرف زدنت! در خواب با من حرف زدی. محتوای حرف هایت را به یاد ندارم، اما حال خوب شنیدن حرف‌هایت آرامم می‌کرد. در وسط قشنگ‌ترین حس هایم غرق بودم، که ناگهان نبودی. ندیدمت. صحنه‌ی خواب عوض شد. من درون آکواریوم بسیار بزرگی، تنها میان آدم های غریبه بودم. یک آکواریوم خیلی بزرگ که تنهایی ام را به رخم می‌کشید. ترسیدم! یک ترس بد به جانم افتاد. فرار می‌کردم و به دنبال چیزی می‌گشتم، اما نمی‌دانستم چه می‌خواهم. هنوز هم نمی‌دانم که در خواب دنبال چه می‌گشتم. انگار تصویر تو دیگر در ذهنم نبود. می‌ترسیدم و کاری نمی‌توانستم بکنم. پناهی نمی یافتم، امنیتی دریافت نمی‌کردم، آشنایی نمی‌دیدم و همه‌ی این ها شده بود یک خوره‌ی بزرگ در خوابم که هر لحظه ترس را درونم بزرگ تر می‌کرد. نه صدایی داشتم و نه قدرتی برای فریاد زدن. موجودات بزرگی می‌دیدم که تا به حال ندیده بودمشان و این جدیدالخلقه بودنشان، بیشتر مرا وادار به فرار می‌کرد. فرار کردم؛ اما چه فراری؟ هرجا می‌رفتم، بودند. تمام نمی‌شدند. انگار هرچه بيشتر دور میشدم، نزدیک تر بودند. دیگر رمق فرارکردن نداشتم، که از خواب بیدار شدم!! تمام سمت چپ بدنم بی حس شده بود. نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. ترس هنوز تمام تنم را گرفته بود. نمی‌دانم ترس دیدن آن موجودات بود، یا ترس گم کردن تو؟ اما هرچه بود حتی در بیداری هم رهایم نمی‌کرد. همین که تو در خواب گم شدی؛ من هم گم شدم. تو در هیچ‌ جا و من در همه‌ جا! من در میان آن همه موجود بزرگ و آدم غریبه بودم و یک آشنا نبود تا نجاتم دهد. من حتی بعد از خواب هم رمق صدا زدن کسی را نداشتم. خواب دیده بودم اما بیش از هر واقعیتی بهمم ریخته بود. همیشه خواب ها بیشتر حال درونم را می‌فهمند. بدنم به خود نمی آمد. انگار هنوز سمت چپ بدنم در خواب بود و دنبال چیزی می‌گشت. شاید دنبال من می‌گشت و شاید هم دنبال تو! ضربان قلبم کم شده بود. دست روی قلبم گذاشتم و تا خواستم چیزی بگویم که به خودش برگردد، خوابم برد. خوابيدم و این بار دیگر نه تو را دیدم و نه خودم را؛ دیگر هیچ ندیدم. باز گم شدم؛ این بار در خوابی که دیدم، در خوابی که رفتی" .. [ | یک خواب آشفته؛ به قلم یکشنبه ۱۸ آذر ماه ۱۴۰۳ ]
هدایت شده از ‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
برایم امن یجیب بخوان؛ تنها دعای توست که بنای فرسوده‌ی مرا می‌سازد. برایم امن یجیب بخوان .. ‹ امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء ›
خوشا شب؛ و خیال‌ها؛ و خواب های تو ..
پناه بر از هجوم افکار ..
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی‌ست تو مرا باز رساندی به یقینم، کافی‌ست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافی‌ست