‹مـٰاهِ مَـڹ›
به رسم گذشته های دورمون، کلمه بگین واستون بنویسم.
دلتنگی"
چند شب پیش مامان داشت آلارم گوشی را برای نماز صبح تنظیم میکرد. موسیقی های مختلف را امتحان میکرد تا ببیند گوشش به کدام صدا انس بیشتری دارد که به محض شنیدنش از شوق بیدار شود.
در جست و جو بود که مداحی عربی پلی شد.
یک لحظه تمام خانه ساکت شد. انگار در صدم ثانیه جسممان قالب تهی کرد.
دلتنگی واژهی کوچکی بود برای مرور آنهمه خاطره؛ آنهمه زیبایی؛ آنهمه آغوش بی منت.
مامان دلتنگ شد و با چشمان اشکی اش نشان داد؛ من دلتنگ شدم و با ضربان قلبم نشان دادم؛ آبجی دلتنگ شد و با نگاهش نشان داد و خلاصه هرکداممان گیر کردیم در یک قسمت از خاطراتمان.
حالا هرچه به آن شب فکر میکنم، جز دلتنگی حس دیگری برای آنهمه زیبایی پیدا نمیکنم.
شاید یکی از نامهای شما، دلتنگیست؛
آن شب همه دلتنگ بودیم،
دلتنگ دیدن دوبارهی حرمت عزیزِدلم :).