‹مـٰاهِ مَـڹ›
به رسم گذشته های دورمون، کلمه بگین واستون بنویسم.
دلتنگی"
چند شب پیش مامان داشت آلارم گوشی را برای نماز صبح تنظیم میکرد. موسیقی های مختلف را امتحان میکرد تا ببیند گوشش به کدام صدا انس بیشتری دارد که به محض شنیدنش از شوق بیدار شود.
در جست و جو بود که مداحی عربی پلی شد.
یک لحظه تمام خانه ساکت شد. انگار در صدم ثانیه جسممان قالب تهی کرد.
دلتنگی واژهی کوچکی بود برای مرور آنهمه خاطره؛ آنهمه زیبایی؛ آنهمه آغوش بی منت.
مامان دلتنگ شد و با چشمان اشکی اش نشان داد؛ من دلتنگ شدم و با ضربان قلبم نشان دادم؛ آبجی دلتنگ شد و با نگاهش نشان داد و خلاصه هرکداممان گیر کردیم در یک قسمت از خاطراتمان.
حالا هرچه به آن شب فکر میکنم، جز دلتنگی حس دیگری برای آنهمه زیبایی پیدا نمیکنم.
شاید یکی از نامهای شما، دلتنگیست؛
آن شب همه دلتنگ بودیم،
دلتنگ دیدن دوبارهی حرمت عزیزِدلم :).
‹مـٰاهِ مَـڹ›
به رسم گذشته های دورمون، کلمه بگین واستون بنویسم.
رهایی"
من بلد نیستم درستش کنم، تو ولی بلدی.
من کوچکم برای اینهمه غم، تو ولی بزرگی.
من خراب که میکنم حتی اگر باز بسازمش، هیچ چیز مثل اول نمیشود، ولی تو مثل اول درستش میکنی.
من هرلحظه غرق در خودم هستم و تو بیشتر کنارم میمانی.
من بلد نیستم خوب باشم، ولی تو باز با نشانه ها یادم میدهی خوب بودن را.
تو به من شوق رهایی از بند میدهی،
شوق پرواز،
شوق رسیدن به وجودت.
من تا ابد بدم و تو تا ابد بهترین خدای دنیا :).