eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
533 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
_____ ﷽ _____ امروز باید درس بخوانم! این جمله‌ای‌ست که هر صبح از خواب که بیدار می‌شوم، به خود می‌گویم. امروز هم گفتم؛ دیشب قبل از خواب حتی! حالا نشسته ام در اتاق. پرده هارا کنار کشیده ام‌ و روی گلیم فرش اتاق، آفتاب گرفته ام و دارم بی وقفه واژه هایم را تایپ می‌کنم. جزوه‌ی درسی کنارم نشسته و مثل آینه‌ی دق هرزگاهی چشمک می‌زد و بودنش را یادآوری می‌کند. به امتحان یک‌شنبه فکر می‌کنم. به ترمی که گذشت. به تمام روزهای سختی که گذراندم. به آن ساعت هایی که در کلاس مطالبی یاد می‌گرفتم که مرا با درونِ زخمی و آسیب پذیرم مواجه می‌کرد. در آن موقعیت ها همیشه در حال انفجار بودم و در انتظار یک آغوش که بغل بگیردم و بزنم زیر گریه. این ترم همه‌اش درد داشت. کلاس های هشت صبح شنبه، سخت ترین کلاس های زندگی ام بود. می‌فهمیدم چقدر گم شده ام. چقدر سرگردانم. چقدر آواره و بی پناهم. چقدر درد دارم و لب بسته ام تا کسی متوجه عمق زخم های روحم نشود. حالا که نشسته ام، خورشید هرلحظه بیشتر جذب سیاهی شلوارم می‌شود و پایم دارد می‌سوزد. وسط نوشتن مدام مکث می‌کنم و به جمله‌ی اولم فکر می‌کنم؛ "باید درس بخوانم"، اما نمی‌خوانم! می‌گویم "باید" تا شاید کمی سلول هایم هورمون استرس تولید کنند و من از جا بلند شوم، ولی هیچ اتفاقی نمی‌افتد. انگار به اندازه‌ی کافی این ترم تلنگر خورده ام. بی حس شده ام. دیگر دردم نمی‌آید. انگار بیش از هرچیز می‌خواهم رها باشم؛ رها از درس، از خانه، از زندگی، از آدم ها، از غم، از شادی، از حس، از خودم، از فکر، از فکر، از فکر ... این روزها به رهایی فکر می‌کنم و این که نسبت به دوهفته‌ی قبل، چقدر رها تر شده ام. خرسندم، اما راضی؟ نه. خیلی بیشتر از این‌ها رهایی می‌خواهم. این رهایی را کی بدست می‌آورم؟ نمی‌دانم. شاید بعد از دادن آخرین امتحان، شاید بعد از به آغوش کشیدن خودم، شاید بعد از تمام شدنم توسط فکر ها، شاید هم یک روز که دیگر رهایی نمی‌خواهم و به بند بودن در حصار عادت کردم. باید بروم سر درس. بهتر است سعی کنم درس بخوانم، قبل از این که توسط فکر هایم خورده شوم. باید بروم؛ زمان کم است و کار زیاد. خیلی زیاد! [ | یک تصمیم انجام نشدنی؛ جمعه ۲۸ دی ۱۴۰۳ ]
نازُک دلیم و حادثه در جست‌ و جوی ما.
_____ ﷽ _____ این چیست که چون دلهره افتاده به جانم؟ حال همه خوب است، من اما نگرانم * چشم می‌دوزم به این بیت فاضل. می‌فهممش. دیدید گاهی با خواندن یک عبارت، تمام خودتان جلوی چشمتان می‌آید و ناراحتی پرده می‌کشد بر پنجره‌ی وجودتان؟ من هم وقتی این بیت را خواندم، همین اتفاق برایم افتاد. در لحظه می‌پرسم از خود که فاضل چه بلایی سرش آمده، که این بیت را سروده؟ اما پاسخی برای پرسشم پیدا نمی‌کنم. ذهنم درگیر است. خانه‌ی وجودم تاریک و به جای هر داشته‌ای درونم، نگرانی سبز شده. مانده‌ام کجای زندگی ام ایستاده ام که اینقدر همه چیز خطرناک و مخوف است؟ چه کرده ام که این‌قدر پشت سر هم درگیر حوادث می‌شوم؟ و هزار سوال از این نوع سوال ها. می‌خواهم خود را دلداری دهم که نه، چیزی نیست، بدتر از این ها سر مردم می‌آید؛ اما می‌بینم برای خودم تحمل این رنج ها واقعا طاقت فرسا و عذاب دهنده است. من در همین اتفاقات کوچک هزاربار کشته می‌شوم و باز می‌بینم نمرده ام. زنده ام. نفس می‌کشم. یادم می‌آید یک‌جایی خواندم، که در ماه رجب، سقف آسمان کوتاه می‌شود و دعاها زودتر به آغوش آسمان می‌رسد. پس با همین حال نزار و نگران دست به سویت دراز می‌کنم و از تو می‌خواهم که نجاتم بدهی، مثل دیروز و پریروز و پس پریروز. مثل تمام وقت هایی که از نگرانی و اضطراب در حال فروپاشی بودم و تو ناگاه با یک اتفاق بسیار کوچک، یک آب سرد بر آتش جانم ریختی. از تو برای این روزها و این لحظه‌ی خود طلب آرامش می‌کنم، برای فاضل و امثال او که در یک اضطراب سخت گیر کرده اند نیز. حالا که آسمان نزدیک است، بیا زود دستمان را بگیر، عجابتمان کن و طوری محکم بغل‌مان کن، که وجودمان از تو پر شود و از نگرانی خالی .. این روزها بیش از همیشه مراقبم باش؛ من جز تو هیچ‌ مطلقم. با آغوش گرمت، همه ام کن. [ | یک دوشنبه‌ی نگران؛ دوشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۳ ]
برام نوشتی: نوشته های همزادمو با دنیا عوض نمی‌کنم؛ و من ساعت ها به این جمله فکر کردم. مدتیه زیاد فکر می‌کنم. تو میدونی فکر کردن هام چه شکلیه؟ البته شاید بدونی، ولی من می‌خوام دوباره بگم، اینبار محض یادآوری". من وقتی به کسی فکر می‌کنم یا میاد توی فکرم، انگار که روبه روم نشسته باشه، همین‌قدر واقعی بودنشو می‌بینم. ولی نه با چشم سر، با چشن دل. من تموم وقتایی که توی فکرم، دارم با یکی توی سرم حرف میزنم. من وقتی فکری میشم، ساکت تر میشم؛ شاید چون نمی‌تونم هم زمان هم توی سرم حرف بزنم و هم در دنیای بیرون. وقتی اون جمله رو برام فرستادی، تا ساعت ها می‌دیدمت و داشتم باهات راجع بهش حرف می‌زدم. فقط تویی که ساعت ها پیشش حرف میزنم، و بعد از خداحافظی، یادم میاد چقدر حرف داشتم و نگفتم. شاید بخاطر همینه که نوشته هامو با دنیا عوض نمی‌کنی. بخاطر این که همه‌ی اون نوشته هایی که بهت دادم، حرفایی بودن که شاید هیچوقت نمی‌تونم راحت برات به زبون بیارم. الان هم تصمیم گرفتم تایپ کنم برات، با این علم که نوشته های قلم و کاغذیم برات شاید خیلی عزیزتر باشن البته! نمی‌دونم چی می‌نویسم، ولی الان تازه می‌خوام بنویسم. 21 ژانویه دو سال پیش، من با خوندن چند تا پیام از کانال های مختلف یادت افتادم. یادم نیست اون روز چه شکلی باهات توی افکارم گفت و گو کردم، ولی یادمه که در نهایت حرفایی که تایپ کردم، محکم بغلت کردم و دم گوشت تبریک گفتم و اون جزو ساکت ترین و صادقانه ترین تبریک های عمرم بود. الان هم می‌خوام توی سرم بغلت کنم، محکم بین حصار دست هام فشارت بدم و بگم: تو تا ابد برای من واقعی ترین آغوش هارو داری. و من فقط با بغل کردن تو* سکانس لبخند چندلر و جویی موقع به آغوش کشیدن هم، میاد تو ذهنم. دنیا قشنگی های زیادی داره برام ولی یکی از قشنگ‌ترین هاش تویی! واقعی تر از هر زمانی، و پنهانی تر از هر زمانی جوری که هيچکس نفهمه حرفمو جز خودت، توی گوشت میگم: روز تویی که یکی از قشنگ ترین بغل های دنیا مالته، مبارك عزیزترین من! [ | 21 ژانویه 2025؛ بخاطر لبخندت موقع خوندن که خوش‌حالیه منه ]
کاش بودی..
میاین بخونیم؟
تا هم‌قدم شدیم، خیابان تمام شد آوازِ عاشقانه‌ی باران تمام شد
در شهر‌، ردّ گم شدنت را قدم زدم در جستجوی عطر تو تهران تمام شد
وقتی به ما رسید، خدا انقلاب کرد دوران حکم‌رانی شیطان تمام شد
در انتظارِ گرمی پیراهنِ تنت آنقدر یخ زدم که زمستان تمام شد
تا خواستم فرار کنم از خیالِ تو سلّولِ انفرادی زندان تمام شد