eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
533 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
_____ ﷽ _____ این چیست که چون دلهره افتاده به جانم؟ حال همه خوب است، من اما نگرانم * چشم می‌دوزم به این بیت فاضل. می‌فهممش. دیدید گاهی با خواندن یک عبارت، تمام خودتان جلوی چشمتان می‌آید و ناراحتی پرده می‌کشد بر پنجره‌ی وجودتان؟ من هم وقتی این بیت را خواندم، همین اتفاق برایم افتاد. در لحظه می‌پرسم از خود که فاضل چه بلایی سرش آمده، که این بیت را سروده؟ اما پاسخی برای پرسشم پیدا نمی‌کنم. ذهنم درگیر است. خانه‌ی وجودم تاریک و به جای هر داشته‌ای درونم، نگرانی سبز شده. مانده‌ام کجای زندگی ام ایستاده ام که اینقدر همه چیز خطرناک و مخوف است؟ چه کرده ام که این‌قدر پشت سر هم درگیر حوادث می‌شوم؟ و هزار سوال از این نوع سوال ها. می‌خواهم خود را دلداری دهم که نه، چیزی نیست، بدتر از این ها سر مردم می‌آید؛ اما می‌بینم برای خودم تحمل این رنج ها واقعا طاقت فرسا و عذاب دهنده است. من در همین اتفاقات کوچک هزاربار کشته می‌شوم و باز می‌بینم نمرده ام. زنده ام. نفس می‌کشم. یادم می‌آید یک‌جایی خواندم، که در ماه رجب، سقف آسمان کوتاه می‌شود و دعاها زودتر به آغوش آسمان می‌رسد. پس با همین حال نزار و نگران دست به سویت دراز می‌کنم و از تو می‌خواهم که نجاتم بدهی، مثل دیروز و پریروز و پس پریروز. مثل تمام وقت هایی که از نگرانی و اضطراب در حال فروپاشی بودم و تو ناگاه با یک اتفاق بسیار کوچک، یک آب سرد بر آتش جانم ریختی. از تو برای این روزها و این لحظه‌ی خود طلب آرامش می‌کنم، برای فاضل و امثال او که در یک اضطراب سخت گیر کرده اند نیز. حالا که آسمان نزدیک است، بیا زود دستمان را بگیر، عجابتمان کن و طوری محکم بغل‌مان کن، که وجودمان از تو پر شود و از نگرانی خالی .. این روزها بیش از همیشه مراقبم باش؛ من جز تو هیچ‌ مطلقم. با آغوش گرمت، همه ام کن. [ | یک دوشنبه‌ی نگران؛ دوشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۳ ]
برام نوشتی: نوشته های همزادمو با دنیا عوض نمی‌کنم؛ و من ساعت ها به این جمله فکر کردم. مدتیه زیاد فکر می‌کنم. تو میدونی فکر کردن هام چه شکلیه؟ البته شاید بدونی، ولی من می‌خوام دوباره بگم، اینبار محض یادآوری". من وقتی به کسی فکر می‌کنم یا میاد توی فکرم، انگار که روبه روم نشسته باشه، همین‌قدر واقعی بودنشو می‌بینم. ولی نه با چشم سر، با چشن دل. من تموم وقتایی که توی فکرم، دارم با یکی توی سرم حرف میزنم. من وقتی فکری میشم، ساکت تر میشم؛ شاید چون نمی‌تونم هم زمان هم توی سرم حرف بزنم و هم در دنیای بیرون. وقتی اون جمله رو برام فرستادی، تا ساعت ها می‌دیدمت و داشتم باهات راجع بهش حرف می‌زدم. فقط تویی که ساعت ها پیشش حرف میزنم، و بعد از خداحافظی، یادم میاد چقدر حرف داشتم و نگفتم. شاید بخاطر همینه که نوشته هامو با دنیا عوض نمی‌کنی. بخاطر این که همه‌ی اون نوشته هایی که بهت دادم، حرفایی بودن که شاید هیچوقت نمی‌تونم راحت برات به زبون بیارم. الان هم تصمیم گرفتم تایپ کنم برات، با این علم که نوشته های قلم و کاغذیم برات شاید خیلی عزیزتر باشن البته! نمی‌دونم چی می‌نویسم، ولی الان تازه می‌خوام بنویسم. 21 ژانویه دو سال پیش، من با خوندن چند تا پیام از کانال های مختلف یادت افتادم. یادم نیست اون روز چه شکلی باهات توی افکارم گفت و گو کردم، ولی یادمه که در نهایت حرفایی که تایپ کردم، محکم بغلت کردم و دم گوشت تبریک گفتم و اون جزو ساکت ترین و صادقانه ترین تبریک های عمرم بود. الان هم می‌خوام توی سرم بغلت کنم، محکم بین حصار دست هام فشارت بدم و بگم: تو تا ابد برای من واقعی ترین آغوش هارو داری. و من فقط با بغل کردن تو* سکانس لبخند چندلر و جویی موقع به آغوش کشیدن هم، میاد تو ذهنم. دنیا قشنگی های زیادی داره برام ولی یکی از قشنگ‌ترین هاش تویی! واقعی تر از هر زمانی، و پنهانی تر از هر زمانی جوری که هيچکس نفهمه حرفمو جز خودت، توی گوشت میگم: روز تویی که یکی از قشنگ ترین بغل های دنیا مالته، مبارك عزیزترین من! [ | 21 ژانویه 2025؛ بخاطر لبخندت موقع خوندن که خوش‌حالیه منه ]
کاش بودی..
میاین بخونیم؟
تا هم‌قدم شدیم، خیابان تمام شد آوازِ عاشقانه‌ی باران تمام شد
در شهر‌، ردّ گم شدنت را قدم زدم در جستجوی عطر تو تهران تمام شد
وقتی به ما رسید، خدا انقلاب کرد دوران حکم‌رانی شیطان تمام شد
در انتظارِ گرمی پیراهنِ تنت آنقدر یخ زدم که زمستان تمام شد
تا خواستم فرار کنم از خیالِ تو سلّولِ انفرادی زندان تمام شد
تا حافظ از تفأّلِ زیبایی تو گفت فالِ وصالِ فال‌فروشان تمام شد
وارونه شد جهانِ پریشانِ دیشبم تا هم‌قدم شدیم، خیابان شروع شد ..