یک کتابخانه دلتنگی"
مدت هاست کتاب نخواندهام. انگار نخوت افتاده به جانم. بدنم کرخت شده. حس و حال انجام کارهای دوستداشتنی گذشته را ندارم. نوشتن، کتاب خواندن، شنیدن، قدم زدن، دیدن، نفس کشیدن، و خلاصه هر فعل دوستداشتنی که در گذشتهی دور یا نزدیکم خاطره ساخته!!
"احساس میکنم بدنم یخ کرده است و دردها آرام آرام بیرون میریزند." این جملهی پشت کتابیست که خیلی رندوم از میان کتاب هایم بر داشتمش به قصد خواندن.
حس نزدیکی به کتاب میکردم، البته تا قبل از خواندن فصل اولش. داستان کتاب کجا و داستان زندگی من کجا. من چه میبینم و آنها چه دیده اند. من کجا ایستاده ام و آنها کجا بوده اند.
پوزخند میزنم به اوضاع قاراشمیش خودم. از خود میپرسم، یعنی میشود که تو هم ببینیاش؟
و بعد با لحن تمسخر جواب خود را میدهم: حتمااا؛ با این اعمال و رفتار حتما هم میبینیاش ..
آرزو میکنم ببینمش، و این آرزو را از جمله محال ترین آرزوهایم میدانم.
با این حال امید دارم. امید دیدنش را. شاید هم تا امروز هزاران بار دیدمش اما متوجه حضورش نشدم. چه بسا که بسیار نزدیک است و دور میبینمش. عیب از چشم های من است.
من این روزها حتی خود را هم نمیشناسم. انگار در آینه دنبال گمشدهای هستم. دوست دارم پیدایش کنم. ببینمش. دستم را بگیرد. به آغوشم بگیرد.
دوست دارم پیدایم کند. پیدایش کنم. پیدا کنم خود را در نگاهش.
چقدر دوست دارم بیاید. برگردد. باشد. بماند. نرود*
آشفتهاست روزگارم در انتظار. انتظار آدم را پیر میکند. پیر شده ام.
تکه تکه دارم خود را به جست و جویش میفرستم،
نه او میآید و نه خودم.
انگار هر روز از دست میرود زندگیام؛
انگار هر روز از دست میروم با زندگی ام.
کتابخانه را میبینم. کتاب هایم خانه دارند ولی من در خانه به دنبال خانهام. یک عالم کتاب نخوانده دارم اما آنقدر دلتنگی تمام وجودم را بلعیده، که نمیتوانم کتاب بخوانم.
کاش میان کتاب ها بود.
شده ام یک کتابخانه دلتنگی خوانده نشده.
هر روز از دیروز لبریز تر و هر شب از دیشب مبتلا تر ..
سخت میگذرد روزگار انتظار".
-
جدا از خود نشستم آنقدر تنها به یاد او
که با خود رو به رو برخوردم و نشناختم خود را*
-
[ #زینبِبهار|
از نهصد و نود و نهمین بار آشتیام با کتابها؛
برای تو اگر روزی نبودم؛
سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۳ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
1190 سال شد که نیستی ولی داریمت؛ تولدت مبارك بابا مهدیِ غریبم :))
1191 سال شد که نیستی ولی داریمت؛
تولدت مبارك قوت قلب روزهای سخت :))
بودنی که نیست"
تایپ میکنم:
سلام. خوبی؟ خبری ازت نیست. دلم برات تنگ شده خیلی!
و همین که میخوام پیامم رو بفرستم، میبینم نیستی. نه این که نباشیا، هستی؛ ولی برای من نیستی. خیلی وقته رفتی و رهام کردی. یه جوری نیستی، انگار هیچوقت نبودی. من برام تکراریه این اتفاقات. تو اولین نفری نیستی که اینطور رها میکنه؛ تلخه ولی احتمالا آخریش هم نیستی. ولی باز هم دلم برات تنگ شده. با دلگرمی عجیبی کلماتم رو تایپ کردم برات. با انتظار مقدسی خواستم بهت بفهمونم که همه جا بیادتم. حتی الان توی اتوبوس، این ساعت صبح درحالی که دارم میرم دانشگاه. دیشب یادت افتادم. یاد وقتایی که بودی. بودیم. وقتایی که بودی، کمتر گم میشدم. انگار همین که میومدم از خودم فرار کنم، تو دستمو میگرفتی و جلوی رفتن های مکرر ام رو میگرفتی.
میخوام بیام گله کنم ازت؛ ولی تو حتی کوچکترین راه های امیدم رو هم مسدود کردی. بهت فکر میکنم، برات مینویسم، میون خاطراتم مرورت میکنم، بغلت میکنم، پیشت میخندم، باهات گریه میکنم، اشک هاتو پاک میکنم؛ ولی همهی اینا توی خیالم رخ میده.
یجوری نبودت ردش افتاده تو زندگیم انگار هیچوقت بدون تو نبودم".
من مدتها بود فراموش شده بودم، مرده بودم؛ مثل یه قبرستون قدیمی ما بین دو تا کوه! ولی همین که تو اومدی، همه چیز عوض شد. زنده شدم. روح به وجودم برگشت. از غربت و تنهایی بیرون اومدم. با خودم دوست شدم. به آدما دلبسته شدم. ریشهی امید درونم سبز شد. دوست داشته شدن رو لمس کردم. دوست داشتن رو یاد گرفتم. مهربون تر شدم. مراقب تر شدم. پناهگاه تر شدم.
و کی باورش میشه همهی این اتفاقا، از بعد اومدن تو بود که شروع شد؟ هيچکس!
مطمئنم حتی اگر خودتم میدونستی چقدر بودنت قشنگه، هیچوقت نمیرفتی. نمیرفتی که این موقع صبح وقتی یادت میفتم، بغض بیاد بیخ گلوم و چشمام تار بشه از دلتنگی؛ و حتی نتونم یه زنگ بهت بزنم. یه پیام بهت بدم. یه قرار ملاقات باهات بچینم.
میبینی؟
قرار بود از خودم بگم که این موقع روز دلتنگی چمبره زده روی سرم، ولی از تو گفتم. برای تو نوشتم. چون هنوز امید دارم به بودنت. هنوز دلمبرات تنگ میشه و منتظرم زنگم بزنی. پیامم بدی. باهام قرار ملاقات بچینی و برم گردونی به خودم.
هنوز امید دارم این جادهی بیراهه برسه به مسیر روزای خوبی که کنارت گذروندم. به آغوش گرم دوست داشتنمون.
-
"رغم بُعدنا عن بعضنا البعض ولكن
الحنين هو دليل على الوجود."
هرچند دور باشیم از هم اما
دلتنگی، گواهِ بودن است.*
-
[ #زینبِبهار|
برای تو که نمیدانیام؛
ساعت ۷:۳۶ صبح
یکشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۳ ]