- صدای نبودنت -
صدایت میکنم و احتمالا تو دور تر از آن باشی که صدایم را بشنوی.
گاهی فکر میکنم چه میشد اگر خانههایمان دیوار به دیوار هم بود که وقتی صدایت کردم، با دوتا مشت زدن به دیوار بفهمانی که صدایم را شنیدی! یا مثلا به بهانهی گرفتن چند عدد نان، بیایی دم خانهمان و بگویی: صدایم کردی؛ آمدم ببینم چه شده!
به دلم مانده یکبار که صدایت میکنم، بی معطلی جواب بدهی. یکبار که دم آینه ایستاده ام و صدایت میکنم، باشی و بگویی جانم! اصلا جانم پیشکش، من به هان گفتنت هم راضیام.
این روز ها در همه جا صدایت میکنم. خانه، خیابان، کلاس، شهر، زیر آسمان، لا به لای شلوغی جمعیت، در مغازه ها؛ اما تو؟ نیستی.
رفتنت چه داغی بود که وسط این هوای گرم بر تنم کردی؟ با خودت نگفتی میسوزم از فراق؟
همیشه سر بزنگاهها نبودی..
من همهی مکان های دونفرهی شهر را، تنهایی رفته ام. نه برای این که بگویم بدون تو هم میتوانم زنده بمانم؛ نه!!
برای این که شاید تو را در آن مکان ها پیدا کنم.
نیستی؛
و این تنها نشانهایست که از تو در این شهر پیدا کردم.
منتظرت میمانم تا بیایی،
ماندنم بدون آمدنت مفت هم نمیارزد.
بیا؛
زود بیا.
اردیبهشتی که نباشی، جهنم است."
[ #زینببهار|
یک نانوشته؛ چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ ]
*
تولدت مبارك ای کسی که بجای این که دستمو بگیری، بغلم میکنی*.
تولدت مبارك امام رضای قلبم :))
- با تو بهار میشود فکرم -
با خود فکر میکنم دوستت دارم. بعد میبینم نه، بیشتر از دوست داشتن است حس درونم. مثلا اگر از من بپرسند که حاضرم برایت چه کنم؟ میگویم بمیرم! آری؛ بمیرم. چون مردن بزرگترین کاریست که آدم میتواند در حق کسی انجام دهد. چون تو از بزرگترین داشته ات که زنده بودن است میگذری و ترجیح میدهی نباشی بخاطر کسی!
دیوانه ام؟ نه. فقط حس میکنم کسی بیشتر از شما ارزش مرگ مرا ندارد.
دوست دارم برایتان بمیرم چون وقت مرگ، تنها کسی که قول آمدن داده، شمایید. چون شما تنها کسی هستید که هرچه بیشتر دوستش میدارم، سینه ام بیشتر میسوزد از شوق و محبت!
من نشانه های بودنم را در کنار شما حس میکنم و آخرین باری که با تمام وجود فهمیدم هستم، در آغوش شما بود.
من هربار که از پیش شما بر گشتم، تکه ای از اصلی ترین بخش خود را پیشتان به امانت دادم که مراقبش باشید. چون شما خوب بلدید مراقب آدم ها باشید..
من هیچ بودم و با دیدن شما فهمیدم که هیچ بودن هم در برابر شما زیباست. اصلا هرکس هیچ باشد و سراغتان بیاید، همه میشود. همهی خودش نه، همهی شما.
دلتنگم؛ دلتنگ شما و منِ کنارتان. برای این که مدت هاست قالب تهی کردم و نیستم. دلتنگم و اگر مرگ هم به سراغم بیاید به آغوشش میکشم؛ چرا که مرگ مژدهی دیدن شماست و این یعنی پایان تمام دلتنگی هایم. دلسپرده ام به فمن یمت یرنی و فکر میکنم چه روز خوشیست روزی که پایان دنیای بودنم با آغاز دیدار شما در خاك* رقم میخورد.
یا لیتنی کنت ترابا؛
و چه پر سعادتم که من نیز از خاك آفریده شدهام ..
.
نجاتم دادی از دستِ کویر خودفراموشی
از آنجا که خودم حتی نمیدیدم سرابم را
اگر روزی میان جنّت و بامِ نجف ماندم
کبوتر کن قناریهای حقّ انتخابم را ..
.
[ #زینببهار|
چون با تو بهار میشود فکرم*؛
دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ ]