میخواماز پیرمرد روستایی و دوستداشتنی بگم که خیلی پیر بود و بر اثر پیری آلزایمر گرفتهبود ...!
و من از زبون دختر اون پیرمرد برایشما داستان کوتاه و دوستداشتنی تعریف میکنم که خوندنش بی نصیب نیست ...!(:
«بدلیل آلزایمر مجبور بودیم شبا درو قفل کنیم تا یهو توی شب بابا از خونهبیروننره ...!
گاهی اگه توی روز هم نمیتونستیم پیشش باشیم؛
درو قفل میکردیم !»
«یهشبما هم شدیم بابا و فراموش کردیم در و قفل کنیم و بخوابیم؛
اونشب بابا از خونه رفته یود بیرون ...!»
«خیلینگرانشدیم؛
از ساعت دو نیمه شب تموم کوچه پس کوچه های روستارو زیر و رو کردیم؛
ولی بابا؛
نبود ...!(:»
«ساعت هفت صبح شد و ما همچنان در حال جست و جو؛
هممون تا دم گریه رفتیم که نکنه اتفاقی براش افتاده؛
یه پیر مرد آلزایمری کجارو میشناسه آخه که رفته؟!
نکنه از روستا بیرون رفته باشه؟!
این فکرا و سوالا باعث میشد هرلحظه نگران تر بشیم ...!»
«منکه تا دم گریه رفته بودم تصمیم گرفتم یسر برم سر خاک مامان و از اون کمک بخوام ...!»
«رفتیم دم قبرستون روستا؛
اونلحظه بابارو دیدیم که نشسته سر مزار مامان و داره با مامان حرف میزنه ...!":)
بابا همهچیو فراموش کرده بود حتی گاهی ما که بچه هاش بودیم رو هم نمیشناخت؛
ولی بابا هنوز مامان یادش بود و این قشنگترین لحظهی زندگی بود که میدیدیم ...!♥️,(:»
اینارو گفتم که برسم به یچیز«!»
اینجوری همدیگرو دوست داشته باشین؛
حتی توی آلزایمرم فراموش نکنین محبوب دلتونو ...!":)
درست مثل اون پیرمرد ...!🙂♥️
شادیروحاونبابابزرگمهربون؛
یهصلوات ...!(: