به این نتیجه رسیدم که هیچوقت هیچکس نمیتونه جز مامانم منو اینقدر تحمل کنه و باهام راه بیاد؛
همه یجوری سرکوفت میزنن بهم بابت یسری چیزام؛
*قربونت برم مامانی(:
اگه از قبل بیرون باشم و بخوره به دمِ غروب مهم نیست و میشه تحملش کرد؛
ولی اینکه دمِ غروب از خونه بزنم بیرون و تازه برم بشینم سر کلاس خیلی زور میگه خیلی ..
*عمیقاً دلگیر ترین حال و افکار میاد سراغم؛
کاش میتونستم صراحتا به کسی که از دستش ناراحتم، ناراحتیمو بیان کنم که اینجوری نمونه و جمع بشه هی رو دلم و یهو یه شب بترکم از شدت غم و ناراحتی ..
من تازه شبا وقتی چراغا خاموش میشه و همه میخوان بخوابن حضور اجیمو درک میکنم و یکم باهم میگیم میخندیم و پچ پچی مسخره بازی در میاریم؛
در طول روز عمیقا هرکس مشغول به کارای خودشه حتی اگه بیکار باشه||||:
*صد شکر به تو که آفریدی شب را>>>
خوابم نبرد مثل هرشب؛
رفتم یکم گوشیمو چک کنم و عکسا و پیامای اضافیو پاک کنم یهو دیدم چقدر همچی اضافیه ..
هیچ حسی توی پیامام و عکسام پیدا نکردم؛
تازه دارم میفهمم حرفای مامانو !!
همیشه میگه:
″بدترین چیز دنیا اینه نسبت به چیزایی که یروزی بهترین حال و بهت میدادن بی حس و خنثی بشی″
مامان راست میگه؛
چقدر بده که هیچکدوم از خاطرات گذشته دیگه خوشحالم نمیکنه<<<
*آدمارو از دلخوشیای کوچیکشون سرد نکنین″
‹مـٰاهِ مَـڹ›
خاک عالم تو سرم ک به خیلیا گفتم رفیق !
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا