خودش با خنده هایی تلخ بند کفش من را بست
وگرنه پای من تردید ماندن را نمی فهمید¡!
اگر تنها رفیقم هر کسی، غیر از صداقت بود
دلم اینقدر ارزش های دشمن را نمی فهمید٫٫!٫٫
وجود شعر در دنیای ماشینی غنیمت بود
وگرنه هیچ مردی در جهان زن را نمی فهمید>>
سکوتم کوهی از حرف و نگاهم خیس ماندن بود
ولی او فرق شب با روز روشن را نمی فهمید(((:
من او را خوب فهمیدم کمی عاقل تر از من بود
‹همیشه درد اینجا بود، او من را نمی فهمید(:›
ناراحتم ازینکه اینقدر زود همه ناراحتم میکنن و من باز ناراحت میشم از ناراحتی اونا که ناراحتم کردن||:
خدایا من به تو نگم به کی بگم؟!
میشه یکاری کنی خودت این هفته بخیر بگذره؟(:
*واقعاً نمیدونم چه کنم الان>>>
از معاشرت با آدمایی که موقع شنیدن حرفام بهم ارامش انتقال میدن؛
اوج حال خوب میاد سراغم ..
حس امنیت بهم دست میده:)))
زندگیم داره به سمت و سوی تغیرای اساسی میره؛
ولی نمیدونم چرا هنوز که هنوزه دلم میخواد یسری موقعیت های کوچیک توی زندگیم تکرار بشه و هنوز امادگی ندارم برای تغیرات بزرگ ..
اجبار یا اختیار؟
نمیدونم فقط خیلی گنگ و سردرگمم ..
دعا کنید((((: