از خواب بیدار شدم !
نزدیک بینالطلوعین بود؛سایهات را روی دیوار دیدم که آرام گام برمیداشتی تا کسی را بیدار نکنی،
نور درستی نبود تا به خستگیِ چشمانت خیره شوم اما قدم هایت را که دیدم عمقِ خستگیت را حس کردم ..
میخواستم از زیر پتو بیرون بیایم و بوسهای بر پیشانی ات بزنم اما راستش دیدنِ منظرهی مهربانیت اینقدر قشنگ بود که دلم نیامد(:′
به بیرون رفتی و مشغول پوشیدن کفش هایت شدی .
پردههای اتاق را کنار زدم و حالا از پشت پنجره خیره به دست های مردانه ات شدم؛
همین که کفش هایت را پوشیدی سرت را بالا آوردی و تا آمدم پنهان شوم چشمانت به مردمکِ چشم هایم گره خورد ..
خندیدی و گفتی: ″سلام دخترِ من؛ بیدار شدی بابا؟ صبحت بخیر″
ناگهان لبخندم کش آمد و جواب سلامت را دادم′!
بعد با صدای آرام گفتی: خداحافظ و من با تکان دادنِ دستهایم بدرقه ات کردم:)
همین که در را بستی زیر لب زمزمه کردم:
′فَللّٰهُ خَیرٌ حافِظا وَ هُوَ اَرحَمُ الراحِمین′
و بعد پشت سرت فوت کردم′!
چقدر به تو و خستگیهایِ پنهانیات مدیونم و این را آن روز صبح بیشتر متوجهش شدم(:′
#زینبِبهار
[ روزیاز روزهایم؛ برایِ چروکهای روی دستتبابا؛ ۳۰ آذر ۱۴۰۱ ]
آقایامامرضا′!
تصدقِ گنبدِ طلاییتون بشم؛
دلِما از دوریپودر شد(:′
دعوت نمیکنید؟
اگر رنج کشیدنم راه رسیدن به تو را برایم هموار میکند؛
من از رنج هایم گلهای ندارم و با آغوش باز به استقبالشان میروم ..
طرف سنش از من بالا تره،
سرد و گرم روزگار بیشتر چشیده،
تجربه هاش خیر سرش بیشتره،
بعد دهنشو باز میکنه و از دم شروع میکنه به انتقاد کردن و فحش دادن به همهههه .
میخوام بگم شعور و درک و فهم به سن و سال نیست′!
و الا آدمی که اهل فکر باشه و واقعا شعور و درک داشته باشه نمیاد همهی بلایا و اتفاقات رو، رو سر یکی خراب کنه؛
یلدا تموم شد؟
باشه ولی من باید از امشب کلی حرف بزنم براتون؛
فعلا #شعر شو بخونم:)؟