به گمانم امشب باز نمیتوانم بخوابم .
در سرم هزار گونه فکر جولان میدهد،
کمی به گذشته فکر میکنم و کمی آینده را در ذهنم مرور میکنم؛
بین خودمان بماند اما آنچه که مرا به این حال و روز کشانده حال است′!
حالا فقط باید چشم هایم را ببندم، کرکرهی افکارم را پایین بکشم و فقط خواب را در چشمانم حاکم کنم .
برای امتحان کردن هم که شده فقط چشم هایم را میبندم و سیاهیِ مطلقِ شب را به آغوش میکشم ...
کمی که آرام گرفتم در تاریکی،
نوری زننده از میانِ سیاهی چشمانم پدید میآید
خوب که نگاه میکنم چیزی نمیبینم، اما در عین ندیدن از درد چشم هایم که حاصلِ آن نور است به خود میآیم′!
چشم هایم را باز میکنم و ساعت را نظاره میکنم .
1:20 دقیقه′!
بدونِ هیچ مقدمهای حلقهی اشکم دیده هایم را تار میکنند .
آهی میکشم و با غمی سه ساله باز درون دریای فکر غرق میشوم؛
گذشته″.
به خود میآیم و میبینم که باز تمامِ اکنونم سراسر گذشته شده(:′
گذشتهای با صدای بمب خواب را از چشمانم میگیرد، تصویر مبهمِ خنده هایت را تصور میکنم و با لبخندیعمیق اما پراندوه باز به سمتِ تلفنِ همراهم میآیم .
عکست را میبینم و باز فکرت مرا وادار به نوشتن میکند .
و براستی که بيچارهی دچار تو را؛
چاره جز تو چيست؟!
[ #زینبِبهار|اندر هوای حالِبیدارِ درونم؛۱۷ دی ۱۴۰۱ ]
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
15.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- به وقتِ دلتنگۍ -
- فرکانسِ ۱:۲۰ -
آسیدروحاللهخمینی ؛ انقلابُ آماده کرد برا بعد خودش تا به الان و الی آخر.
حاج قاسم؛ منطقه رو آماده کرد واس بعد خودش و تا ظهور . .
و این قطعهِ آماده شده از صوتهای ارسالی ،
تماماً نذر ظهور آقا میباشد و کپی از آن مستحبِ .
و من الله توفیق
یاعلی .
‹مـٰاهِ مَـڹ›
- به وقتِ دلتنگۍ - - فرکانسِ ۱:۲۰ - آسیدروحاللهخمینی ؛ انقلابُ آماده کرد برا بعد خودش تا به الا
دلتنگی(:′
حتی اون بچهای که تورو ندیده هم دلتنگت شده .
تصدقت عزیزِسفرکرده؛
*با صدای بچهها دیگه نتونستم آروم باشم
-تَوَلُدْ-
دلهره های تدارک دیدن برای تولدت تمامِ وجودم را احاطهکرده بود،
این مدت بیشتر از همیشه بودنت تسکین و مرهم بود و این فکر که تو چقدر این مدت بی دریغ آرامم کردی باعث میشد بیشتر به تکاپو بیفتم .
لباسهایم را پوشیدم و به سمتِ خانهات راهی شدم .
همین که رسیدم، چند خسته چون خودم را دورِ سنگِ مزارت دیدم که انگار عاشق تر از من بودند و برایت بادکنک و کیک آورده بودند .
روی نیمکتی نشستم و از دور به تماشای قابِ عکسِ سراسر مأمن و ارامشت مشغول شدم؛
نمیدانم چرا از دور بیشتر دوستت داشتم(:′
چند لحظهای گذشت و سخت دلتنگت شدم،
به بهانهی دلتنگی شروع کردم به گریه کردن و زیر لب حرف هایم را برایت تند و تند بازگو کردم′!
امروز را به من هدیه دادی و چقدر عجیب بود وقتی برایت حرف میزدم و تو در همان لحظه حرف هایم را مستجاب میکردی(:′
مرهمِ سینهی تنگم؛
نیستی که شمعِ ۳۴ سالگیات را فوت کنی،
اما امروز خوشحال بودم که تو را دارم در زندگیام
و تو حالا دو سال است که شدی آشنا ترین آدمِ زندگیام(:″
زیر لب زمزمه میکنم و میگویم که:
‹کاش من هم مثلِ تو باشم›
همسایهی غمهای سینهام؛
آرامشِ روز های پریشانم؛
مرهمِ حرفهای محبوس شده ام؛
تولدت در آسمان ها مبارک(:′
[ #زینبِبهار| روزی که تولدت را به من هدیه کردی؛ ۱۷ دی ۱۴۰۱ ]
باید که از مـدیـنـه به جـایـی دگر رویم
زهـرا، مـدینه هم شده زنـدان بی کسی؛