eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
533 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
نخِ چادر نماز وصله‌دارت آبروی ماست گرفته بیرق ما رنگ از این تارها زهرا
اگر درد است دردِ عشق تو،دردت به جان من ز عشاقت نمی آید به جز قالو بلیٰ زهرا((:
جوازِ اتصالِ ما به تو دستِ حسن‌جان است همین فرزندِ ارشد شیعه را بُرده است تا زهرا؛
علی نام تو را وردِ لبِ فرزندهایت کرد صد و ده مرتبه با مرتضی گفتیم یا زهرا؛
خطای طفلِ سهل انگار را مادر نمی بیند همیشه چشم‌پوشی می کنی از خبطِ ما زهرا
مرا جان حسین‌ات روز محشر گُم نکن مادر ‹محال است اینکه از دستت شود دستم رها زهرا(:›
•بردیا محمدی !
-اَلصَّبْرُ صَبْرَانِ صَبْرٌ عَلَى مَا تَكْرَهُ وَ صَبْرٌ عَمَّا تُحِبُّ- صبر و شكيبائى دو جور است: شكيبائى بر آنچه نمى‌پسندى كه اين نوع از شكيبائى از شجاعت و دلاورى است و ديگر صبر بر آنچه دوست داری؛ كه اين نوع صبر، از عفّت و پاكدامنى است🌱 ✍🏻 نهج‌البلاغه حکمت ۵۵ -
آدم پیدا کردنی نیست، ساختنی است .. 👤 استاد‌صفایی‌حائری .
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوابم نمیبره′! چشمامو میبندم و شروع میکنم به مرور کردن یچیزایی . آدم های مختلفی که باهاشون مواجه شدم این چند روز و اتفاقاتی که برام افتاده، با تصویرِ تار و مبهمی ظاهر میشن . با چشمِ منی که توی تصویرِ مبهمِ سرمه، محکم چندبار پلک میزنم و بعد کمی واضح تر از قبل اون آدم ها رو میبینم . خوب که نظاره‌گرِ چهره‌هاشون شدم و شناختمشون، نوبتی حرف‌هایی که بهم زدن با صدای خودشون توی سرم انعکاس پیدا میکنه؛ یه نفر .. دو نفر .. سه نفر .. چهار نفر .. و به ناگهان همه‌ی صداها بهم گره میخورن و حواسمو پرتِ شلوغی میکنن . حرف ها شنیده نمیشن و فقط سروصدا زیاد میشه توی سرم . سعی میکنم بخوابم ولی خب راستش بیهوده‌ست تلاشم . یکم شلوغیِ سرم آروم تر میشه و جملات یکی از همون آدما شروع میکنه به خوردنِ جِگرم؛ توی تصوراتم داد میزنم سرش که باهام صحبت نکنه و کلی حرف نثارش میکنم تا خشمم فروکش کنه؛ و بعد همون موقع یادِ لحظه‌ای میفتم که داشت باهام حرف میزد و من سکوتِ مطلق بودم . خوب یادمه که داشتم حرف هاشو با وجودِ تمومِ ترکش هایی که پنهان شده بود توی جملاتش و زخمیم می‌کرد گوش میدادم و دریغ از یک کلمه‌که بیان کنم یا حتی توی چهرم نشون بدم بهش که چقدر حرف‌هاش داره شکنجم میده؛ چیزی که از خودم اون لحظه در برابرش یادمه مطلقا سکوتِ و سکوتِ و سکوت′! چشمامو باز میکنم و بعد سر جام می نشینم . سعی میکنم گریه کنم؛ یک بار .. دوبار .. سه بار .. اشک‌هام نمیان . قلبم شروع میکنه به تپیدن با صدای بلند، دستام سرد میشه، حلق و گلوم خشک میشه، لب هام کبود میشه، حالا دیگه نمیخوام بخوابم، فقط دارم سعی میکنم خودمو آروم کنم . و باز اون حرف‌ها که مثلِ چکش میخورن به دیواره‌ی مغزم . سرم شلوغه؛ خیلی شلوغ . [ | حالِ همین امشب، حالِ همین حالا؛ ۲۵ دی ۱۴۰۱ ]