خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم، دل خرم نمیبینم¡¡¡
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم؟!
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
‹به امید دمی با دوست، وان دم هم نمیبینم(:›
شب که میشه به خودم فکر میکنم؛
اینکه چقدر دیگه قراره شب بیداری بکشم
بخاطر افکاری که از آدم های اطرافم نشأت میگیره؟
چقدر دیگه قراره شاهد رفتن و نداشتن عزیزترین های زندگیم باشم؟
چطوری قراره ازم خداحافظی کنن که قلبم پودر نشه؟
چقدر دیگه قراره قوی بمونم و از درون متلاشی بشم؟
شب که میشه فکر میکنم به اینکه چقدر دیگه باید در برابر همه قوی باشم و لب باز نکنم؟
خیلی خستم .
کاش یکی بود خواب شب هامو بهم برمیگردوند؛
کاش میشد شبها فکر نکنم
فقط بخوابم′!
مکرر؛مداوم؛بدونِ فکر؛
[ #زینبِبهار| حوالیِشبهایمن؛ ۴بهمن ۱۴۰۱ ]
دلتنگی:)″
کنجِ اتاق مینشیند .
زانوهایش را بغل کرده و چشم هایش را میبندد؛
انگار تاریکی چشم ها پردهی سینما را روشن میکند
سینمای خاطرات′!
تک تک سکانس هایی که روزی برایش اتفاق افتاده پخش میشود .
وجه اشتراکِ عجیبی در همهی سکانس ها هست و آن هم خنده هاییست که از عمقِ جانش بیرون میآید .
و اما تفاوت؟
یک او میشود بزرگترین تفاوتِ خاطراتش؛
تنها به خاطرات نیست؛
این روزها هرکه میبیندش
میفهمد که او را ندارد(:
دلتنگی از چشمانش پیداست؛
و وای به حال چشمی که دلتنگی را پنهان کند .