آنها که با تفکراتی گرفتار حرکت میکنند، خیلی گمراه تر از آنهایی هستند که هرگز، تفکراتی ندارند و کاری را آغاز نکردهاند ..
👤استادصفاییحائری .
امشب یجوری از خدا بخواین؛
که هیچ شبی نمیخواستین(:′
منم بیندعاهاتون یاد کنید اهالی ماهِ من؛
هدایت شده از - حسنیـهـ 🌿 -
به یاد همتون بودم چه اونایی که میشناسم:
@sohayeto
@fadia72
@rayehe_majnon128
@Asemane_man_01
@maljaeDel
@nagoftehayGhalb
@serfn_mee
@monibm
@rozmaregijanam
@kha_kestari
@mafghodlasar
@Hasteh_tanha
@mimhaa
@Mim_Sad0
@z_o_h_h_a
@my_weblog
@orooz_deltang
@anrooz
@oghiyanos_ir
@Bargashteman
@pinkghalam
@Our_blue_writing
@bi_bel_01_10_16
@Nvr_Kst
@Narang1401
@My_SavedMessages
@manmann
@asimeh
@MahMan110
@sargashteh_985
@HORE_313
@noothiing
@sabzyashmi
@QRcode274
@syah_315
@Tolooe313
@vara_hojaji
@Moshavash_5
@My_heartt
و چه اونایی که نمیشناسم، خلاصه به یاد همهی اونایی که دلشون گرفته . .
گفتم: آخدا هوایِ همهی بچههای انقلاب، با هر تیپ و سلیقه و مدلی رو داشته باش؛
عاقبت بخیر بشن💛
‹مـٰاهِ مَـڹ›
-
شبِ سختی را گذراندهام و انتظار میرود با آن همه گرفتگی و پریشانیِ فکر، از خانه بیرون نزنم .
دلتنگیِ دیدنِ مامانجان یک طرف و غمها و فکر های زنجیرهای سر هم طرف دیگر ترازوی وجودم نشسته اند؛
البته بگذریم که روزِ جمعه بودنش خود بارِ صد تن غم را بدوش میکشد′!
با بیحوصلگیِ تمام میان چوب لباسیهایم دنبال لباس میگردم؛ آنقدر بیحوصله ام که برایم مهم نیست لباس هایم سِت باشند یا شنبهیکشنبه .
بافتِ خاکی رنگ را تن میکنم و رویش مانتوی راه راهیِ طوسیو سفیدم را میپوشم؛ یک شلوار مشکی و یک روسریِ بزرگ با رنگ های مختلف سر میکنم و دم آینه کمی به چشمانم زل میزنم؛با نگاهی دمق و عصبانی زیر لب چند جملهای به خودم غر میزنم و چادرِ مشکی ام را روی سر میاندازم .
به بیرون از خانه میآیم و منتظر میمانم تا حضرتِ پدر با رخشِ نقرهای رنگش بیاید و سوارم کند .
نفس عمیقی میکشم و چشمم میخورد به سیمهای تیر چراغبرق؛
دو پرنده که تشخیص نمیدهم نوعشان را کنار هم نشسته اند و یکی از آنها هر چند ثانیه یک قدم به دیگری نزدیک میشود .
وقتی فاصلهی بینشان کم شد دیگر نزدیک تر نمیرود و شروع میکند به حرف زدن .
پس از کمی سخن گفتن؛
پرندهی دیگر که از آن وقت تاحالا ساکن روی سیم نشسته بود، ریز ریز حرکت میکند تا بالاخره هردو پرنده درکنار هم دیده میشوند .
لبخند بر لب هایم میآید و چشمانم بی اختیار از دیدن این صحنه تار میشوند(:′
همهی این اتفاقات در کمترین زمان اتفاق افتاد ولی جزئیاتش آنقدر قشنگ بود که انگار یک کتاب، داستان میشد برای این دو پرنده نوشت .
انگار حرف زدن پرندههارا هم رام همدیگر میکند، انسان که دیگر جای خود دارد .
شاید آدم ها مجبوراند سکوت کنند چون بلد نیستند درست حرف زدن را″.
نمیدانم؛
رخش پدر میآید و مرا سوارِ خود میکند .
دم در خانهی مامانجان پیاده میشوم و با شتاب به سمت در نیمه باز میروم .
در را که باز میکنم بوی دمپختکِ معروفِ مامانجان تمامِ خستگیهایم را از بین میبرد .
«آمدی زینب؟
قربان قد و بالایت بشوم؛
دردو بلایت به جانم؛
خوبی مامانجان؟»
و آغوشی که تمامِ عضلههایم را میفشارد؛
و بوسه هایی که صدایش تمامِ گوشهایم را پر میکند .
زیر لب زمزمه میکنم:
کاش همه مثل آن پرنده ها بودند؛
کاش همه درست حرف زدن را بلد بودند؛
کاش همهمثل مامانجان بودند؛
شاید اگر اینطور بود،
این آشفتگی درونم خانهنمیساخت :)′
شاید اگر اینطور بود،
اینقدر شهر آشفته نبود ..
[ #زینبِبهار| سرگذشتِ امروزِ آشفتهی من؛ جمعه ۷ بهمن ۱۴۰۱ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
شبِ سختی را گذراندهام و انتظار میرود با آن همه گرفتگی و پریشانیِ فکر، از خانه بیرون نزنم . دلتنگیِ
سرتان را درد آوردم .
آشفتگیست دیگر،
باید ببخشید؛