eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
533 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
(: آخه چقدر قشنگ بود این عکس ممنونم خب
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
-
شبِ سختی را گذرانده‌ام و انتظار می‌رود با آن همه گرفتگی و پریشانیِ فکر، از خانه بیرون نزنم . دلتنگیِ دیدنِ مامانجان یک طرف و غم‌ها و فکر های زنجیره‌ای سر هم طرف دیگر ترازوی وجودم نشسته اند؛ البته بگذریم که روزِ جمعه بودنش خود بارِ صد تن غم را بدوش می‌کشد′! با بی‌حوصلگیِ تمام میان چوب لباسی‌هایم دنبال لباس میگردم؛ آنقدر بی‌حوصله ام که برایم مهم نیست لباس هایم سِت باشند یا شنبه‌یکشنبه . بافتِ خاکی رنگ را تن می‌کنم و رویش مانتوی راه راهیِ طوسی‌و سفیدم را می‌پوشم؛ یک شلوار مشکی و یک روسریِ بزرگ با رنگ های مختلف سر میکنم و دم آینه کمی به چشمانم زل میزنم؛با نگاهی دمق و عصبانی زیر لب چند جمله‌ای به خودم غر میزنم و چادرِ مشکی ام را روی سر می‌اندازم . به بیرون از خانه می‌آیم و منتظر میمانم تا حضرتِ پدر با رخشِ نقره‌ای رنگش بیاید و سوارم کند . نفس عمیقی میکشم و چشمم میخورد به سیم‌های تیر چراغ‌برق؛ دو پرنده که تشخیص نمیدهم نوعشان را کنار هم نشسته اند و یکی از آنها هر چند ثانیه یک قدم به دیگری نزدیک میشود . وقتی فاصله‌ی بینشان کم شد دیگر نزدیک تر نمیرود و شروع میکند به حرف زدن . پس از کمی سخن گفتن؛ پرنده‌ی دیگر که از آن وقت تاحالا ساکن روی سیم نشسته بود، ریز ریز حرکت میکند تا بالاخره هردو پرنده درکنار هم دیده می‌شوند . لبخند بر لب هایم می‌آید و چشمانم بی اختیار از دیدن این صحنه تار می‌شوند(:′ همه‌ی این اتفاقات در کمترین زمان اتفاق افتاد ولی جزئیاتش آنقدر قشنگ بود که انگار یک کتاب، داستان میشد برای این دو پرنده نوشت . انگار حرف زدن پرنده‌هارا هم رام هم‌دیگر میکند، انسان که دیگر جای خود دارد . شاید آدم ها مجبوراند سکوت کنند چون بلد نیستند درست حرف زدن را″. نمیدانم؛ رخش پدر می‌آید و مرا سوارِ خود می‌کند . دم در خانه‌ی مامانجان پیاده می‌شوم و با شتاب به سمت در نیمه باز میروم . در را که باز می‌کنم بوی دمپختکِ معروفِ مامانجان تمامِ خستگی‌هایم را از بین می‌برد . «آمدی زینب؟ قربان قد و بالایت بشوم؛ دردو بلایت به جانم؛ خوبی مامانجان؟» و آغوشی که تمامِ عضله‌هایم را میفشارد؛ و بوسه هایی که صدایش تمامِ گوش‌هایم را پر میکند . زیر لب زمزمه میکنم: کاش همه مثل آن پرنده ها بودند؛ کاش همه درست حرف زدن را بلد بودند؛ کاش همه‌مثل مامانجان بودند؛ شاید اگر اینطور بود، این آشفتگی درونم خانه‌نمی‌ساخت :)′ شاید اگر اینطور بود، اینقدر شهر آشفته نبود .. [ | سرگذشتِ امروزِ آشفته‌ی من؛ جمعه ۷ بهمن ۱۴۰۱ ]
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
صلوات بفرستید برای سلامتیِ آدم های مهم زندگیتون؛
سلام ُ رحمت به رُفقای همیشه همراه حَنین ؛ به مُناسبت جشن بزرگ ُ زیبای انقلاب، قراره کلی برنامه‌ی خفن اجرا کنیم، اما با هَمکاری همدیگه ، تا یه سَهم ِ کوچیکی تو انقلاب ِ بزرگمون داشته باشیم . کُمک‌هاتون رو به این شُماره کارت واریز ‌کنید هَر مبلغی که دوست دارین ؛ خرد خرد جمع میکنیم انشاءالله ‌‌ یه نکته‌ لای در گیر کرده بود ، عَرض کنم که تمامی گُزارشات از جمله ‌خرید و بَسته بندی و پَخش همه در حَنین ‌بارگزاری میشه برای اعِتماد شُما🌱؛ 6063731118527515 - به نام ِ فاطمه شهادتی - - @haanin_313🌿.
تقلید، لازمه نبود شخصيت است و هنگامی که در انسان شخصیتی راه یافت، تقلید و عادت کنار می‌روند .. 👤استا‌د‌صفایی‌حائری
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت ای ماه‍ با که دست در آغوش می کنی؟
فروتنی .. ‹