eitaa logo
محله ی امین آباد🇮🇷
103 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
12هزار ویدیو
290 فایل
همه باهم برای بیداری اسلامی تاظهور... بروز ترین اخبار روشنگری را دراین کانال جستجو کنید... ادمین ا: 👇🏻👇🏻👇🏻 @Negar_1391 ادمین۲:👇🏻👇🏻👇🏻 @Bahman9
مشاهده در ایتا
دانلود
22.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای مبارک...میلاد حسین علیه السلام عجب شوری به پا کرد حسین طاهری😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر پیر و جوان آسوده جان اند اگر ناموس ما هم در امان اند اگر داعش به قعر دوزخ افتاد نرفت از خاک ما یک ذره بر باد دلیل اصلی اش یک جان پناه است که آن هم خون اعضای سپاه است شب و روز شما سپاهیان جان بر کف بر شما و خانواده محترمتان مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مراقب موریانه های داخلی باشید ⏪ به این سخنان به دقت گوش کنید در همین صد ثانیه به واقعیت های قابل تاملی اشاره میکند: ▪️ نمیتونیم به تنهایی جمهوري اسلامي رو زمین بزنیم. درخت جمهوری اسلامی رو هر چقدر از بیرون تبر بزنیم، نمی‌افتد. ما به خاتمی امید داشتیم اصلاحات به ما وعده داد و به ما خیانت کرد. ⏪پ ن : این سخنان مسیح علینژاد مزدور و عامل سرویس های سیا و موساد یقینا تحلیل سرویس های امنیتی هست که دارد از لسان مزدور این سرویس ها بیان می شود اما دو نکته مهم. ▪️نکته اول اذعان به ناتوانی دشمنان و معاندان در ضربه به نظام و امید ویژه به مزدوران داخلی. ▪️نکته دوم وعده اصلاح طلبان و خاتمی که این عنصر مزدور بیان می کند. دقیقا اصلاح طلبان و خاتمی چه وعده ای به معاندان داده بودند؟؟ وعده برعندازی جمهوری اسلامی؟ ⏪مراقب موریانه های داخلی باشید. 🎬 برای بیداری وجدانها👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان شب
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* بعد اینکه از مش باقر خواستم برام چایی و بیسکوئیت بیاره گو شی رو رو ی تلفن گذاشتم و خیلی غیر ارا دی و ناخواسته ر وی تصویر آرام که به نظر می ر سید لپش قلمبه شده کنجکاوانه زوم کردم. درست دید ه بودم!چوب آ بنبات چوبی از دهن آرام بیرون زده بود و با ولع آ بنبات تو ی دهنش که لپش رو قلمبه کرده بود رو می مکید و سرش توی کامپیوتر رو ی میز ش بود. به پشت ی صندلی تکی ه دادم و بدون اینکه چشم از مانیتو ر بردارم جواب سلام مش باقر رو دادم و مشغول خوردن چایی ا ی شدم که مش باقر رو ی میز گذاشته بود. به آرام نگاه کردم که حالا رو به روی مبینا که وسط اتاق و ایستاده بود وایستاد و با شیطنتی که تو ی چهر ه اش پیدا بود یه چیزی به مبینا گفت و با خنده ا ی که نمی تونست کنترلش کنه بهش پشت کرد. مبینا که معلوم بود از حرفی که شنیده حرصش در اومده به طرفش حمله کرد و با چنگ زدن به مقنعه ی آرام مقنعه رو از سرش در آورد. آرام برا ی گرفتن مقنعه اش به طرف مبینا چرخید و پشت به دوربین قرار گرفت و من از دید ن موها ی بلند دم اسبی بسته شده اش چشمام چهارتا شد و با دقت بیشتر ی به او که با تقلا کردن موهاش رو تو ی هوا تکون می داد نگاه کردم. نمی دونم چی بینشون گذشت که آرام دیگه تقلایی برا ی گرفتن مقنعه اش نکرد و در عوض رو ی میز کار مبینا نشست و مبینا به بافتن موهاش مشغول شد. ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* در همین حال که محو تماشای آرام بودم تلفن زنگ خورد و من با لعنت کردن کسی که بی موقع مزاحمم شده بود تلفن رو جواب دادم و صدای نازک منشی توی گوشم پیچید که گفت آقا ی حمتی مهندس کارخونه، پشت خطه! و من مجبور شدم نیم ساعتی رو با مهندس حمتی در مورد اضافه کار ی و تعطیلی کارگرا برا ی وسط هفته که به مناسبت میلاد امام رضا(ع) تعطیلی بود صحبت کنم. با قطع کردن تلفن دوباره به مانیتور کامپیوتر چشم دوختم ولی خبری از آرام نبود. کلافه از جام برخاستم و بر ا ی رفتن به اتاق پرهام از اتاق خارج شدم و آرام رو دیدم که او هم به سمت اتاق پرهام میرفت. با ر سیدنش به در اتاق بدون توجه به نازی که پر سیده بود چیزی لازم دارم، به سمتش رفتم و او که متوجه من نبود ضرب های به در زد و در اتاق رو باز کرد و لی خیلی زود و ناگهانی در رو بست و با چشمای بسته به طرف من که حالا بهش ر سیده بودم چرخید. با تعجب نگاهش کردم و پر سیدم:چیزی شده؟ او که تازه متوجه من شده بود چشماش رو باز کرد و با د یدن من دستش رو از ر وی دست گیره ی در برداشت و بدون اینکه جوابم رو بده از در فاصله گرفت که در همین حال در اتاق با ز شد و دختری با آرایش غلیظ و به دنبالش پرهام از اتاق خارج شدن و من تا ته قضیه رو خوندم و فهمیدم که آرام چی دیده! ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸⭐️ 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* دستام رو توی جیب شلوارم جا دادم و با پوزخند و مغرورانه به دختره که موقع ر د شدن از کنار آرام با تحقیر نگاهش کرد، نگاه کردم. با رفتن دختره و تموم شدن صدای تق تق کفشا ی پاشنه بلندش رو به پرهام با طعنه گفتم : نمی دونستم مهمون داری؟ پرهام که متوجه کنایه ی توی حرفم شده بود بدون اینکه جواب من رو بده رو به آرام با عصبانیت پر سید: کار ی داشتی؟ آرام بدون اینکه نگاهش کنه به روبه روش خیره شد و با پوزخندی گوشه ی لبش گفت : اومده بودم لیستی که برا ی برر سی بهتون داده بودم رو ب گیرم. پرهام با کلافه گی وارد اتاق شد و با یه پوشه تو ی دستش برگشت و پوشه رو به سمت آرام گرفت و در همون حال گفت : بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد اتاق کسی نشی؟ آرام پوشه رو از دستش گرفت و با طعنه جوابش رو داد: _نه!... همونطور که به تو خیلی چیزا رو یاد ندادن! پرهام عصبی تر خواست چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم : کافیه! تمومش کنین! رو به من با لحن آروم تری گفت : تو با من کار ی داشتی ؟ من که کاری باهاش نداشتم و همینجور ی و برا ی دیدنش از اتاقم بیرو ن زده بودم خواستم چیز ی بگم که پرهام دوباره رو به آرام غرید : خب دیگه! کارت رو که انجام دا دی و فضولیت رو هم کرد ی حالا نمی خو ای بری؟ آرام به من نگاه کرد و گفت : اونش به خودم ربط داره که برم یا بمونم! پرهام با صدای آروم یه جو ری که بقیه ی افراد توی سالن نشنون رو به آرام گفت : نکنه دلت می خواد جا ی اون دختره با شی که نمی ری ؟ آرام با عصبانیت نگاهش کرد و گفت : تا حالا آدم چندش تر از تو تو ی عمرم ندیدم! بدون توجه به چهر ه ی سرخ شده از عصبانیت پرهام پوش ه ی تو ی دستش رو به سمت من گرفت و رو به من ادامه داد : من این رو الان لازم دارم می شه لطفا برام امضاش کنین؟ نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و در همون حال گفتم: بیا تا برات امضاش کنم. جلوتر از او وارد اتاق شدم و در رو برا ی اومدنش باز گذاشتم و او هم به دنبالم وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست . پشت میزم نشستم به پشتی صندلی تک یه دادم و به او که سمت چپم و با فاصله ازم وا یستاده بود چشم دوختم. حتی به ر وی خودش هم ن میآور د که توی اتاق پرهام چی دید ه و حال پرهام رو گرفته یا اینکه از حرف پرهام اصلا ناراحت شده! ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* عجیب دلم می خواست سر به سرش بزارم و اذیتش کنم. این دختر تا به من می رسید مغرور بود و بر ای من که خودم خدا ی غرور بودم و همه مطعیم بودن و من بهشون بی محلی می کردم، سخت بود که بهم بی محلی کنه و با غرور باهام رفتار کنه و یه جورایی هم می خواستم تلا فی رفتار تندش با پرهام رو سرش در بیارم. به پوشهدی رو ی میز نگاه کردم و او بدون اینکه ازش توضیح بخوام شروع به توضیح دادن کرد و گفت: این لیست تمام وار یزی ها و برداشت های ای ن هفته از حساب شرکته به همراه تاریخ و اسم کسایی که.... با جدیت سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم که حرفش رو خورد و من با اخم گفتم:من ازت توضیح خواستم؟ با اینکه او کار اشتباهی نکرده بود ولی بی دلیل ازش عصبی بودم و او هم از نگاهم عصبانیتم رو خونده بود که حرف ی نزد و سرش رو پایین انداخت. با لحن آروم تری گفتم:من ا ین رو باید دقیق برر س ی کنم پس همینجا می مونه. _ولی یه بار آقا ی سهرابی بررسیش کرده! می دونستم که برر سی این جور چیزا وظیفه ی من نیست و من فقط باید امضاش کنم ولی با این حال بهش توپید م : و لی من می خوام خودم برر سیش کنم. در ضمن من سهرابی(پرهام) نیستم که هر طور دلت خواست باهام حرف بزنی! چیزی نگفت و با تعجب سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد که من خیلی ناگهانی ر وی پام وایستاد م و با دور زدن می ز درست روبه روش قرار گرفتم. از حرکت یهوییم جا خورد و یه قدم به عقب برداشت . ول ی من از رو نرفتم و همانطور که به چهر ه ی متعجبش خیره بودم یک قدم فاصله رو پر کردم. او باز هم چند بار عقب رفت و من هر بار فاصله ام رو باهاش پر کردم. انقدر به عقب قدم برداشت تا اینکه پاش به دیوا ر شیشه ای خورد و از حرکت وایستاد. با ترس به پشت سرش نگاه کرد و به وضوح دید م که رنگش پرید و صورتش سفید شد. مغرورانه دستام رو توی جیب شلوارم جا دادم و لبخند به لب بهش زل زدم. همانطور که با وحشت به پشت سرش نگاه می کرد با تته پته گفت: چی.... چیکار می کنی؟ نگاهم رو ر یز بینانه کردم و گفتم:از ارتفاع می تر سی ؟ بهم نگاه کرد و با هم چشم توی چشم شدیم. نگاهم بین چشمای رنگی و وحشت زده اش در گردش بود و حالم لحظه به لحظه عوض می شد . من قصد اذیت کردنش رو داشتم ولی این خودم بودم که داشتم اذیت می شدم و قلبم بی قرار به قفسه ی سینه ام می کوبید. ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸⭐️ 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* حسی که من داشتم شهوت نبود! من با دخترا ی زیاد ی بودم و حس شهوت رو خوب تشخیص می دادم. حس من احسا سی بود که تا اون لحظه هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم، حسی که عجیب برام غر یبه بود. از احسا سی که ناگهانی توی وجودم به وجود اومده بود و حال خرابم، عصبی شدم و نگاهم رو از نگاه وحشت زده ا ش گرفتم و به سمت در اتاق پا تند کردم. در رو باز کردم و قبل اینکه از اتاق خارج بشم دیدمش که دستش رو تکیه گاهش کرد و ر وی زمین نشست. معنی این احساس سرکش رو نمی فهمید م وبرام عجیب بود که دلم می خواست دختری رو بغل کنم که تا چند لحظه پیش به خونش تشنه بودم. بدون توجه به نگاه معنی دار منشی و کارمندای دیگه و پرهام که ازم می پر سید چم شده و کجا میرم از شرکت بیرون زدم. حتی موقعی که توی آسانسور وایستاده بودم هم می دیدمش که مقابلم وایستاد ه و با وحشت نگاهم می کنه و چشمای رنگی نگران و نگاه تر سیده اش یک لحظه هم از جلو ی چشمم کنار نمی رفت. با حال خراب مدتی رو تو ی شهر چرخیدم و وقتی حالم کمی بهتر شد به پرهام که به خاطر زنگ زدن بی وقفه اش مجبور شده بودم گو شیم رو روی سایلنت بزارم زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد و گفت: هیچ معلومه تو چت بود؟ کجا گذاشتی رفتی یهو؟ ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 🌸⭐️ 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️