❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_چهل_و_دو
*دختر بسیجی*
_چیزیم نبود طبق معمول خواستم حال دختره رو ب گیرم که او حال من رو گرفت.
_ولی این دختر بیچار ه که حال نداشت راه بره!
لحنش رو بد جنسانه کرد و ادامه داد: آراد راستش رو بگو چه بلایی سر بیچار ه
آوردی ؟
_خفه بابا! من حتی بهش دستم نزدم. ببین پرهام من نمی تونم ببینم این
دختره تو شرکت راه میره و برا ی خودش جولون می ده خودت یه جور ی بیرونش
کن.
_باشه داداش به وقتش کار ی میکنم با گریه بزاره و بره تو فقط صبر کن و ببین! من از تو بیشتر دلم می خواد اینجا نباشه!
_هر کار که می خوا ی بکنی، بکن فقط زودتر!
_باشه حالا کجا هستی ؟ نمی خوای برگر دی؟
_نه! دیگه نمیا م شرکت.
_راستی! امشب دور همی خو نه ی منه، میای؟
_حتما میام.
_پس می بینمت فعلا خداحافظ
بدون اینکه خداحافظی کنم تماس رو قطع کردم و گو شی رو رو ی داشبورد
انداختم.
دستام رو پشت گردنم قالب کردم و همراه با تکیه دادن به پشت ی صندلی ماشین چشمام رو بستم.
تو ی اون اوضاع و احوال، مهمونی تنها چیزی بود که آرومم می کرد.
با یه اس ام اس خبر مهمونی رو به سایه دادم و ازش خواستم حتما خودش رو به
مهمونی برسونه.
*لیوا ن پر از مایع بی رنگ رو از روی میز برداشتم و روی مبل لم دادم.
من اولین کس ی بودم که خودم رو به خونه ی پرهام رسونده بودم و تنها دلیلش هم
فرار از فکر آرام و چشمای نگرانش بود.
پرهام روبه روم نشست و با کنایه گفت:هنوز مهمون ی شروع نشده تو شروع کر دی؟
مثل اینکه این آرام بد جور ناآرامت کرده.
اخمام رو تو ی هم کشیدم و گفتم: انقدر چرت و پرت نگو اصلا حوصله ندارم.
ِ پرهام دیگه حرف ی نزد وبا لبخنِدِمعنی دار جا خوش کرده گوشه ی لبش از
جاش برخواست و به پیشوا ز دختر و پسرایی که تازه وارد خونه شده بودن رفت.
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸⭐️
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️
زخمیبهگلِکهنهماکاشتخداوند ،
اینجاکهرسیدیمهمانزخمدواشد🌱 ..