eitaa logo
محله ی امین آباد🇮🇷
126 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
11هزار ویدیو
214 فایل
همه باهم برای بیداری اسلامی تاظهور... بروز ترین اخبار روشنگری را دراین کانال جستجو کنید... ادمین ا: 👇🏻👇🏻👇🏻 @Negar_1391 ادمین۲:👇🏻👇🏻👇🏻 @Bahman9
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجینه‌های جنگ این رزمندگانی که خاطراتشان را می‌نویسند یا کسانی که خاطره‌ی پدرها، مادرها، همسرهای شهدا را ثبت می‌کنند، اینها دارند در واقع جلوی یک ضایعه خسارت‌بار را می‌گیرند؛ دارند این گنجینه‌های پُرارزش و بی‌بدیل را احیا می‌کنند. ۱۳۹۷/۷/۴ (مدظله‌العالی)
9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوال خبرنگار در پوشش خبرنگار غربی: چرا روسری تان را برنمیدارید؟!
⭕️حتما نشر بدید‼️
👆سالروز اولين حمله و بمباران شيميايي صدام عليه ايران در جريان جنگ تحميلي در سال ۱۳۵۹ .......●💠🌼💠🌼💠●......
🇮🇷 📝 مقامات الجزایر بیش از ۴۵۰۰ قرآن و همچنین هزاران اسباب بازی کودکان دارای نماد های همجنسبازان را امحا کرده اند. 🔺کشورهای عربی کمپین هایی را برای افزایش آگاهی در مورد نمادهای ضد مذهب و ارزش های جامعه عرب راه اندازی می کنند. .......●💠🌼💠🌼💠●......
🚫 وسط شادی‌هامون برای و ، یادی کنیم از هزاران ظلمی که تمدن وحشی غرب به زنان داشته است ⛔️ تصویر سرهای بریده زنان گینه توسط فرانسوی‌ها که امروز مدعی حقوق زنان و حقوق بشر هستند. این بدتر از حیوانات اگر به رهبر انقلاب اهانت نکنند تعجب داره! .......●💠🌼💠🌼💠●...... @Mahaleh_enghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 با اختلاف بهترین انتخاب برای عبور از این روزهای سرد @Mahaleh_enghelabi
داستان شب
🍃🕊🍃🕊🍃🕊 ﷽ « عشق در یک نگاه» 💕 بعد تمام شدن کلاس ،از دانشگاه بیرون رفتم چند قدمی رفتم که یه دفعه صدای بوق ماشین اومد توجهی نکردم یه دفعه یه صدایی اومد: نرگس جون برگشتم نگاه کردم،مادر اقای زمانی بود رفتم نزدیکتر - سلام مادر آقای زمانی: سلام عزیزم سوار شو میرسونمت - دستتون درد نکنه ،خودم میرم مادر اقای زمانی: بیا سوار شو میخوام باهات حرف بزنم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم مادر اقای زمانی: اسم من نسرینه ( قیافه الانش با دیشب کلی فرق داشت ،انگار دیشب به اجبار اونقدر حجاب و داشت ) نسرین: نمیدونم حسام چه جوری،عاشق تو شده، ما میخواستیم از ایران بریم ولی به خاطر اصرار حسام موندیم حسام اینقدر عاشق رفتن به سوریه بود ،فکر نمیکردم هیچ وقت عاشق کسی بشه وقتی هم که بهم گفته عاشق تو شده،خوشحال شدم و گفتم ،پس دیگه به رفتن فکر نمیکنه من واسه حسام خیلی برنامه ها داشتم ،وقتی اومدم خونتون ،فکرشو نمیکردم حسام ،عاشق دختری مثل تو بشه ،منو پدرش ،راضی به این وصلت نیستیم ولی به خاطر حسام قبول کردیم ،هرچند میدونیم یه روزی حسام پشیمون میشه ( من فقط گوش کردم به حرفاش وچیزی نگفتم، اشک از چشمام جاری ) - حرفاتون تمام شد؟ نسرین: نه ،ما خونه شما یه عقد ساده برگزار میکنیم ولی بعد عقد یه جشن بزرگ واسه خودمون میگیریم ،دلم نمیخواد انگشت نمای کل فامیل بشیم که چرا واسه تک پسرشون جشنی نگرفتن، ازت میخوام با حسام صحبت کنی راضیش کنی،بیاد جشن - ببخشید ،اگه میشه نگه دارین ،من پیاده میشم نسرین: میرسونمت - نه خیلی ممنون، جایی کار دارم باید برم از ماشین پیاده شدم و یه دربست گرفتم رفتم امام زاده صالح 🍃🕊🍃🕊🍃🕊 @Mahaleh_enghelabi
🍃🕊🍃🕊🍃🕊 ﷽ « عشق در یک نگاه» 💕 اینقدر حالم بد بود که فقط دلم میخواست برم جایی که سبک بشم به زهرا پیام دادم که اومدم امام زاده صالح ،به مامان بگه نگرانم نشه یه دفعه گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،آقای زمانی بود اینقدر بغض تو گلو داشتم که جوابشو ندادم گوشیمو خاموش کردم رفتم داخل حرم نزدیک ضریح شدم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم،من عاشق بودم ولی این حرفا سزاوارم نبود 😢 چقدر سخته برای رسیدن به عشقت خیلی حرفا رو باید بشنوی درسته پول دار نیستیم ولی دستای پینه بسته پدرم میارزه به صد تا آدمای پولدار😭 آقا جان کمکم کن که دارم آتیش میگیرم ،😭 بعد از اینکه کمی سبک شدم از حرم رفتم بیرون هوا تاریک شده بود ،اصلا نفهمیدم چند ساعت گذشت توی حیاط قدم میزدم که یه دفعه یکی جلو ایستاد سرمو بالا کردم دیدم اقای زمانیه - سلام زمانی: سلام ،خیلی تماس گرفتم ،گوشیتون خاموش بود ،نگران شدم ،زنگ زدم واسه خواهرتون که گفتن اینجایین ( چشمام پر از اشک بود ،ای کاش میشد حرفامو بزنم،ای کاش میشد میگفتم که مادرش چی گفت،ولی نمیتونستم و آروم فقط اشک میریختم ) زمانی: اتفاقی افتاده؟ بابت حرفای دیشب ناراحت شدین؟ من عذر میخوام ( چقدر ،فرق داری با مادرت ،چقدر فرق داری با کل دنیا،من عاشقت شدم ،پس این عشقو به این راحتی از دست نمیدم ) زمانی: نمیخواین چیزی بگین؟ - ببخشید ،من باید برم خونه دیرم شده زمانی: اگه میشه برسونمتون ،! - به شرطی که چیزی نپرسین ؟ زمانی: چشم سوار ماشینش شدم و سرم گذاشتم روی شیشه ماشین و به بیرون نگاه میکردم زمانی هم تا برسیم هیچی نگفت وقتی رسیدیم تشکر کردم و خداحافظی کردم وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن با دیدن قیافه ام کسی هیچی از من نپر سید و منم رفتم تو اتاقم 🍃🕊🍃🕊🍃🕊 @Mahaleh_enghelabi
🍃🕊🍃🕊🍃🕊 ﷽ « عشق در یک نگاه» 💕 صبح با صدای زهرا بیدار شدم زهرا: نرگس ،عروس خانم پاشو دیگه - چی شده زهرا ،تو اینجا چیکار میکنی؟ زهرا: واا خوب خونمه اینجاهااا ،تازه پاشو آقا داماد بیرون منتظرته ( بلند شدم و نشستم) ،داماد؟ زهرا: دختره امروز باید برین ازمایشگاه دیگه ( اصلا یادم رفته بود ) بلند شدم از پنجره نگاه کردم بیچاره تو ماشین نشسته بود - وااییی زهرا ،آبروم رفت زهرا: آبرو که هیچ،الان فک کنم پشیمونم شده باشه 😂 بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم چادرمو سرم کردم - بریم درو باز کردیم زمانی از ماشین پیاده شد زمانی: سلام - سلام ،ببخشید اصلا یادم رفته بود زهرا: به خاطر اینکه ،اینقدر عروس خانممون عاشقه 😄 زمانی: اشکالی نداره ،بفرمایید بریم منو زهرا عقب ماشین نشستیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه آزمایش که دادم ضعف کردم و روصندلی نشستم آقای زمانی هم رفت چند تا کیک و آبمیوه خرید آورد ( زهرا خندش گرفت) زهرا: بخور عزیزم این آبمیوه و کیک شفاست 😂 ( خودمم خندم گرفت) با آشنایی که اقای زمانی داشت سر یه ساعت جوابمونو آماده کردن جواب مثبت بود 😊 زهرا پرید تو بغلم : واااییی تبریک میگم نرگسی 😍 - زهرا جان زشته اینکارا ،هرکی ندونه فک میکنه ترشی بودماا😂 اقای زمانی حرفمونو شنید و خندش گرفت زهرا: اها ببخشید ،آخه خیلی خوشحال شدم من برم یه زنگ به خونه بزنم همه منتظرن - برو بعد رفتن زهرا اقای زمانی اومد نزدیک تر زمانی: تبریک میگم - ( سرخ صورتمو حس میکردم، لبخندی زدم) به شما هم تبریک میگم 😊 زهرا اومد و باهم سوار ماشین شدیم ،توی راه زهرا گفت جایی کار داره و پیاده شد از ماشین توی راه اقای زمانی نزدیک گل فروشی پیاده شد و رفت داخل یه دسته گل نرگس خرید و آورد زمانی: بفرمایید - خیلی ممنونم زمانی: خانم اصغری ،میدونم که مادرم اومده باهاتون صحبت کرده ،شرمندم به خدا ،نمیدونم چی بهتون گفته که اینقدر بهم ریخت شما رو - نه چیزه مهمی نبود ،فقط یه درخواستی داشتم! زمانی: بفرمایید - من حس مادرتونو درک میکنم ،چون مادر خودمم خیلی نقشه ها داره واسه زندگی من ،اگه میشه بزارین جشن و بگیرن زمانی: چشم ولی به شیوه خودم - خیلی ممنونم اقای زمانی منو رسوند خونه و رفت 🍃🕊🍃🕊🍃🕊 @Mahaleh_enghelabi