eitaa logo
کانون مهدویت دانشگاه سمنان
276 دنبال‌کننده
676 عکس
525 ویدیو
22 فایل
◀️ ️کانال رسمی کانون مهدویت دانشگاه سمنان یا اباصالح المهدی ادرکنا🍃 ‌ ◾️ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر : zil.ink/mahdaviat_semuni ◾️کمک مالی جهت برپایی برنامه‌های مهدوی: 6104-3386-7054-8391 ◾️روابط عمومی : @Mahdaviat_Semuni_Contact
مشاهده در ایتا
دانلود
نکات کلیدی جزء دوم قرآن کریم ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni
۲ ❇️ البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم. ❇️ نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعائی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد... ❇️ نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. ❇️ بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده... از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. ❇️ ایشان فرمود: با من چه کار داری؟ چرا آنقدر طلب مرگ می کنی ! هنوز نوبت شما نرسیده... فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم. ❇️ اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او می‌ترسند؟ ❇️ می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماسهای من بی فایده بود! ❇️ با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گوئی محکم به زمین خوردم... ❇️ در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود. موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت... ❇️ در همان لحظات از خواب پریدم ؛ نیمه شب بود. می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد! ❇️ روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند. ❇️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. ❇️ در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ... ❇️ از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. ❇️ راننده پیاده شد و می لرزید‌. ❇️ با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد! ❇️ به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمهٔ چپ بدنم خیلی درد میکرد...! ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 🌹 کاش، در این رمضان لایق دیدار شوم 🌺 سحری با نظر لطف تو بیدار شوم 🌹 کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان 🌺 تا که همسفره تو لحظه‌ی افطار شوم 🌸🍃خدايا کمک‌مان کن که در اين ماه رمضان تمرين کنيم، ترک هرآنچه که درک دوران ظهور را به تأخير می اندازد.🌸🍃 ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء سوم قرآن کریم ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni
۳ ❇️ یاد خواب دیشب افتادم... با خودم گفتم سالم میمانم. چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است! ❇️ فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد. ❇️ در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب است.   ❇️ سالها گذشت ... ❇️ باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم. ❇️ مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. ❇️ یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. ❇️ حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم اما با خودم می گفتم ما کجا و شهادت کجا... ❇️ آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده... ❇️ در همان عملیات چشمانم به واسطه گرد و خاک عفونت کرد. ❇️ حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت. ❇️ تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! ❇️ درست بود! چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم. ❇️ همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست... ❇️ تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده است. ❇️ و به علت چسبیدگی این غده به مغز ، کار جداسازی آن بسیار سخت است... پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰% می‌دانستند. ❇️ اما با اصرار من قرار شد که عمل انجام بگیرد. ❇️ با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. ❇️ حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمی گردم. ❇️ تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار ، بیهوش شدم. ❇️ عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد... پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
🌸روزه دار روی زیبای توایم 🍃کی شود تا وقت افطار 🌸جرعه ای از جامِ شیرینِ نگاهت 🍃قسمت این سفره دل ها شود ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء چهارم قرآن کریم ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni
۴ ❇️ احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند چون دیگر مشکلی نداشتم ، آرام و سبک شدم. ❇️ چقدر حس زیبائی بود ، درد از تمام بدنم جدا شد. ❇️ احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر ، عمل خوبی بود. ❇️ با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. ❇️ برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم. همهٔ آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... ❇️ چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم. ❇️ در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم. بسیار زیبا بود. ❇️ او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم: چقدر زیباست، چقدر آشناست ، او را کجا دیدم؟! ❇️ سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه ام ، آقاجان و پدر بزرگم ایستاده بودند... ❇️ عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. ❇️ از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم، بسیار خوشحال شدم. ❇️ ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را... حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزرائیل! ❇️ با لبخندی به من گفت : برویم. با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. ❇️ دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. ❇️ خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! ❇️ می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. ❇️ از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. ❇️ برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: ❇️ خدا کند که برادرم برگردد... دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم... ❇️ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!!! ❇️ کمی آن طرف در ، یک نفر در مورد من  با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود ، برایم دعا می کرد. ❇️ قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. ❇️ این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر اما او را شفا بده. زن و بچه دارد ... ❇️ ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت : دیگر برویم... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
✍️ آیت‌الله مجتبی تهرانی(ره): 🌸 عبد، هر گره کوری داشته باشد، در ماه مبارک با ربّ خود در میان بگذارد، خداوند آن را باز می‌کند.   پس، از غفلت نکنید! ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni