نکات کلیدی جزء دوم قرآن کریم
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۲
❇️ البته آن زمان سن من کم بود
و فکر می کردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا میکنم.
❇️ نمیدانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعائی نکرده اند.
آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد...
❇️ نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
❇️ بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده...
از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم.
❇️ ایشان فرمود: با من چه کار داری؟
چرا آنقدر طلب مرگ می کنی !
هنوز نوبت شما نرسیده...
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم.
❇️ اما با خودم گفتم:
اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است
پس چرا مردم از او میترسند؟
❇️ می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم
و خواهش کردم مرا ببرند.
التماسهای من بی فایده بود!
❇️ با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای
و گوئی محکم به زمین خوردم...
❇️ در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم
راس ساعت ۱۲ ظهر بود!
هوا هم روشن بود.
موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت...
❇️ در همان لحظات از خواب پریدم ؛ نیمه شب بود.
می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!
❇️ روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم.
همه سوار اتوبوسها بودند که متوجه شدم
رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند.
❇️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم
و با سرعت به سمت سپاه رفتم.
❇️ در مسیر برگشت در یک چهارراه
راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ...
❇️ از سمت چپ با من برخورد کرد!
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم.
❇️ راننده پیاده شد و می لرزید.
❇️ با خودم گفتم:
پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد!
❇️ به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم
ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمهٔ چپ بدنم خیلی درد میکرد...!
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
🌸🍃بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
🌹 کاش، در این رمضان لایق دیدار شوم
🌺 سحری با نظر لطف تو بیدار شوم
🌹 کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان
🌺 تا که همسفره تو لحظهی افطار شوم
🌸🍃خدايا کمکمان کن که در اين ماه رمضان تمرين کنيم، ترک هرآنچه که درک دوران ظهور را به تأخير می اندازد.🌸🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء سوم قرآن کریم
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۳
❇️ یاد خواب دیشب افتادم...
با خودم گفتم سالم میمانم.
چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است!
❇️ فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم
و دیگر حرفی از مرگ نزنم.
اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد.
❇️ در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم.
اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب است.
❇️ سالها گذشت ...
❇️ باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم.
حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم.
❇️ مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم.
❇️ یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید.
❇️ حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم
اما با خودم می گفتم ما کجا و شهادت کجا...
❇️ آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده...
❇️ در همان عملیات چشمانم به واسطه گرد و خاک عفونت کرد.
❇️ حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم
بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت.
❇️ تا اینکه یک روز صبح احساس کردم
انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است!
❇️ درست بود!
چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم.
❇️ همان روز به بیمارستان مراجعه کردم
و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست...
❇️ تیم پزشکی اعلام کرد:
غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده
که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده است.
❇️ و به علت چسبیدگی این غده به مغز ، کار جداسازی آن بسیار سخت است...
پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰% میدانستند.
❇️ اما با اصرار من قرار شد که عمل انجام بگیرد.
❇️ با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود
و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم
و راهی بیمارستان شدم.
❇️ حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمی گردم.
❇️ تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار ، بیهوش شدم.
❇️ عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد...
پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند
و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد...
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
🌸روزه دار روی زیبای توایم
🍃کی شود تا وقت افطار
🌸جرعه ای از جامِ شیرینِ نگاهت
🍃قسمت این سفره دل ها شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء چهارم قرآن کریم
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ۴
❇️ احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند
چون دیگر مشکلی نداشتم ، آرام و سبک شدم.
❇️ چقدر حس زیبائی بود ، درد از تمام بدنم جدا شد.
❇️ احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر ، عمل خوبی بود.
❇️ با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود
اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
❇️ برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم.
از لحظه های کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم.
همهٔ آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...
❇️ چقدر حس و حال شیرینی داشتم.
در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را میدیدم.
❇️ در همین حال و هوا بودم
که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم.
بسیار زیبا بود.
❇️ او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
با خودم گفتم: چقدر زیباست، چقدر آشناست ، او را کجا دیدم؟!
❇️ سمت چپم را نگاه کردم.
عمو و پسر عمه ام ، آقاجان و پدر بزرگم ایستاده بودند...
❇️ عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود.
❇️ از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم، بسیار خوشحال شدم.
❇️ ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش...
شب قبل از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزرائیل!
❇️ با لبخندی به من گفت : برویم.
با تعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم.
❇️ دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:
مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد.
❇️ خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت
اما من می توانستم صورتش را ببینم!
❇️ می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد
و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
❇️ از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد.
❇️ برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود
و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت:
❇️ خدا کند که برادرم برگردد...
دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است
اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم...
❇️ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!!
❇️ کمی آن طرف در ، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد.
جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود ، برایم دعا می کرد.
❇️ قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده
و گفته بودم که شاید برنگردم.
❇️ این جانباز خالصانه می گفت:
خدایا من را ببر اما او را شفا بده. زن و بچه دارد ...
❇️ ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت : دیگر برویم...
ادامه دارد...
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni
✍️ آیتالله مجتبی تهرانی(ره):
🌸 عبد، هر گره کوری داشته باشد،
در ماه مبارک #رمضان با ربّ خود
در میان بگذارد، خداوند آن را
باز میکند.
پس، از #ماه_رمضان غفلت نکنید!
✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان
آشنایی با کانون :
zil.ink/mahdaviat_semuni
شبکه های اجتماعی :
t.me/mahdaviat_semuni
eitaa.com/Mahdaviat_semuni