eitaa logo
کانون مهدویت دانشگاه سمنان
278 دنبال‌کننده
651 عکس
510 ویدیو
22 فایل
◀️ ️کانال رسمی کانون مهدویت دانشگاه سمنان یا اباصالح المهدی ادرکنا🍃 ‌ ◾️ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر : zil.ink/mahdaviat_semuni ◾️کمک مالی جهت برپایی برنامه‌های مهدوی: 6104-3386-7054-8391 ◾️روابط عمومی : @Mahdaviat_Semuni_Contact
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۴ ❇️پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود دوست داشتم جایگاهش را ببینم بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم ❇️مشکلی که در بیان مطالب آنجاست عدم وجود مشابه در این دنیا است... ❇️یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و تصویر و فیلمی از آن جا ندیده هرچه برایش بگویم نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند ❇️حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است ما باید به گونه‌ای بگوییم که بتواند به ذهن نزدیک باشد ❇️وارد باغ بزرگ شدم که انتهای آن مشخص نبود از روی چمن هایی رد می شدم که بسیار نرم و زیبا بودند بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد ❇️درختان آنجا همه و میوه‌ای داشتند، میوه های زیبا و درخشان... ❇️بر روی چمن ها دراز کشیدم. مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود بوی عطر همه جا را گرفته بود ❇️صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید اصلا نمی شد آنجا را توصیف کرد ❇️به بالای سرم نگاه کردم درختان هر نوع میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم ❇️با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یک باره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد ❇️دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. ❇️نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی می‌شود اما نمی‌دانید آن خرما چقدر خوشمزه بود ❇️از جا بلند شدم به سمت رودخانه رفتم در دنیا معمولا در کنار رودخانه‌ها زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود ❇️اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود دوست داشتم بپرم داخل آب ❇️اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه آن طرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود نمی‌دانم چطور توصیف کنم ❇️با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم می توانم از روی آب عبور کنم ❇️با پسر عمه صحبت می کردم، او گفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت هستیم. میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
🌸 هنوز فرصت هست... 🔻 رو به اتمام است خدايا ما که ممنون تو هستيم از اينکه يک فضای مناسبی در ماه رمضان نصيب ما کردى، گر چه ما قدردانی نکرديم، خداوند اين ماه مبارک رمضان را از ما قبول کند و توفيق دهد که شب قدرش حالا من عقيده شخصى خودم است که ، الحمدلله رفقايی که شب بيست و سوم را گذراندند، ولى هنوز هم جا دارد، شب ، شب ، شب ، انسان کار کند، نتيجه‌اش را می‌بيند، سرنوشت را شناور تعریف کرده اند. 📚(منبع: نرم‌افزار الهادی← مراقبات ماه‌رمضان) ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء بیست و پنجم قرآن کریم ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni
۲۵ ❇️اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته ❇️جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم ❇️بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم ❇️همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟ گفتم:نخیر دستم را ول کن! ❇️اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد ❇️من دیگر سکوت را جایز ندانستم یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند ❇️یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم ❇️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین در نامه عمل شما ثبت شده است ❇️در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به و تغییر کرد علت آن هم چند ماجرا بود: ❇️یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب می‌کرد ❇️خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت ❇️این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد ❇️من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود ❇️اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود! ❇️ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni
پیامبر اکرم (ص) : مبادا نزد شما،مانند ماه های دیگر باشد چرا که آن نزد خداوند،نسبت به ماه های دیگر ، حرمت و برتری دارد. ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni
‌ کارگروه هنری کانون مهدویت دانشگاه سمنان برگزار می کند: 🎭 تئاتر ابوتراب 🎭 🎪 اجرای متفاوت از گروه نمایشی نائبه الزهرا (س) 🔸ویـــــژه بــــانــــوان 🔸رایگان (ظرفیت محدود) ✨ نسل ما نسل ظهور است، اگر برخیزیم !زمان: ۲۸ فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۱۶:۳۰ الـــــی ۱۸ 📌 مکان: دانشکده علوم انسانی، تالار دانش 📝 ثبت نام از طریق لینک زیر : b2n.ir/n31223کانون مهدویت دانشگاه سمنان zil.ink/mahdaviat_semuni
نکات کلیدی جزء بیست و ششم قرآن کریم ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni
۲۶ ❇️در جائی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم ❇️اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود! ❇️خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد ❇️بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و... ❇️اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم‌ ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود ❇️خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم ❇️از همان بچگی شیطنت داشتم زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم ❇️یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند صدای زنگ قطع نمی‌شد ❇️پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود،بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد ❇️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! ❇️هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد ❇️این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید ❇️این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم: ❇️چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد! ❇️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی ❇️خیلی خوشحال شدم و قبول کردم حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟گفتم بله عالیه ❇️البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند.. اما باز بد نبود ❇️همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد خیلی از دیدنش خوشحال شدم گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ادامه دارد... ✍ کانون مهدویت دانشگاه سمنان آشنایی با کانون : zil.ink/mahdaviat_semuni شبکه های اجتماعی : t.me/mahdaviat_semuni eitaa.com/Mahdaviat_semuni