eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
2.2هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• مَرا‌باتو‌وِصآل‌اِی‌جآن‌مُیَسَّرڪِی‌شَوَد؟هَرگِز..🌿 ڪه‌مَن‌اَزخود‌رَوَم‌آن‌دَم‌ڪه‌گویَندَم‌تو‌مے‌آیی..♥️ ‌(ڪُپے) = عرف فوروارد🔥 ارتباط‌بامدیرکانال: @Mahed_iro
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب المهدی 🌿
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
هر که آمد به در خانه او آقا شد نازعشاق کشیدن زِ مرام حسن است..(: _امام‌حسن‌دلم💚
شور_جار زدن.mp3
15.19M
آقایِ‌دوشنبه‌هایِ‌دلم 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم. به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل. نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست. _خونه نمیریم؟ +میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟! _نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی. خندید و چیزی نگفت. دستم و گذاشت رو دنده و دست خودش و روی دست من گذاشت. چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود. جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند. به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین. +دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه .مسجد شام زیاد بود براشون آوردم. گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم‌ با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟ _خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟ نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه ! _چیشده؟ +قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد _مراسمه؟ +آره .... فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد. با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود. هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم. براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره. پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش. بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت. ____ دهه اول محرم تموم شده بود. با محمد از مطب دکتر برمیگشتیم.وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود. _تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر،چیشده الان گل از گلت شکفته +الانم همین و میگم،ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره.وایی بریم براش لباساش و بخریم _مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید +دستشون درد نکنه.میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟ _چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست. تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم.هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه. نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا و خوندی؟ معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم. _فتح خون و هنوز تموم نکرده ام. راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریم‌اونجا. گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون. بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم وتو آشپزخونه نشستیم. سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بود خوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟ _منم خیلی دلتنگت بودم. خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم. از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو وآقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین. عشق و از چشماتون میشه خوند. اصلا بحثتون شده تا حالا؟ خندیدم و گفتم :اره بابا، من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم. اگه یه وقت کاری کنم که ناراحت شه حتما جبرانش میکنم. هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه شه، واسه همین هیچکی ندیده ما حتی از هم دلخور شیم. با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم. تو مهمونی ها و جمع های شلوغ وقتی کسی نگاهش به ما نبود نگام میکرد و بهم لبخند میزد. اینطوری میفهمیدم که حواسش بهم هست. نگام کرد و اروم گفت :خوبی؟ اینبار ازچشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید. ___
محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اواسط دی برای سفر کاری به تهران رفت و دوباره تنها موندم. خسته و کلافه کنار در دانشگاه منتظر ریحانه و همسرش ایستاده بودم. تو این چهار روزی که محمد نبود، میومدن دنبالم و تا خونه میرسوندنم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دلم میخواست محمد، حداقل تو این روزای سخت همراهم باشه و تنهام نزاره. هوا خیلی سرد بود،چادرم و محکم تر گرفتم و با چشمام دنبال ریحانه گشتم. صدام زد.برگشتم سمت صدا و ریحانه رو که کنار ماشین ایستاده بود دیدم. رفتم طرفش و بغلش کردم. نشستیم تو ماشین.روح الله سلام کرد وجوابش و دادم‌ که ریحانه گفت:فاطمه نمیدونی داداش کی برمیگرده؟ _گفت مشخص نیست، ببخشید مزاحم شما میشم هی هر روز جمله ام تموم نشده بود که صداشون بلند شد روح الله:عه این چه حرفیه؟چه مزاحمتی؟ ریحانه:فاطمه خجالت بکش،یعنی چی؟پس من که همه جا با تو و داداش میام مزاحمتون میشم دیگه،همین و میخواستی بگی! _از دست تو رسیدیم جلوی در خونه. ازشون تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم که ریحانه شروع کرد به سفارش کردن:فاطمه مراقب خودت باشی ها، کاری داشتی حتما خبرم کن. وسیله ی سنگین بلند نکن.... خلاصه یه پنج دقیقه سفارش کرد و بعد رفتن. دفعه های قبل که تنها بودم با من میموند. اینبار با اینکه بهش گفتم بیا بالا چیزی نگفت ،وقتی دیدم چیزی نمیگه اصرار نکردم که معذب بشه.نمیخواستم مزاحمشون شم. با اینکه روح الله خیلی پسر خوب و محترمی بود وهیچ وقت برخورد بدی ازش ندیده بودم، نمیتونستم بیشتر از این از همسرش جداش کنم. به چهره ی خودم تو آینه ی آسانسور زل زدم.میدونستم با اینکه صورتم پف کرده اگه محمد الان کنارم بود میگفت،چه خوشگل تر شدی. از تصورش لبخندی رو لبام نشست. در آسانسور که باز شد بیرون رفتم.با بی حوصلگی کلید و تو قفل چرخوندم ودر و باز کردم. برقا خاموش بود. میدونستم الان که چراغ ها رو روشن کنم با دیدن خونه ای که انگاری توش جنگ شده باید تا صبح بشینم غصه بخورم و خونه رو مرتب کنم. با این افکار دستم و از روی کلید لامپ راهرو برداشتم . رفتم تو آشپزخونه و چراغش و روشن کردم. با این که حس خوبی به تاریکی نداشتم به همین نور اکتفا کردم و برگشتم برم سمت اتاق خواب که با دیدن نور و صدای آرومی که از سالن میومد سرجام خشکم‌زد. یخورده جلوتر رفتم و فهمیدم که نور تلویزیونه. مطمئن بودم که قبل رفتنم خاموش بوده،این باعث شد ترسم بیشتر شه. دیگه قدم برنداشتم،سرجام ایستادم و شماره ریحانه رو گرفتم. هرچی صبر کردم جواب نداد. ترجیح دادم خودم به داد خودم برسم.زیر لب آیت الکرسی خوندم و رفتم طرف کلید لامپ های هال و آروم روشنش کردم. یخورده از ترسم کم شد. آروم قدم برداشتم و نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد. در نهایت تعجب دیدم که فیلم عروسیمون داره پخش میشه. یخورده دقت کردم و متوجه شدم یکی رو مبل دراز کشیده. کیفم رو برای دفاع از خودم بالا گرفتم و رفتم جلوتر که با دیدن محمد که رو مبل خوابیده بود نفس عمیقی کشیدم و کیفم و انداختم. رفتم کنارش نشستم. خواب سنگینش نشون میداد که تا چه اندازه خسته است. موهاش و با گوشه ی انگشتم از پیشونیش کنار زدم . برام عجیب بود که چرا چیزی از برگشتش بهم نگفته. کنترل تلویزیون و از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. کیفم و از روی زمین برداشتم و رفتم سمت اتاق تا لباسم و عوض کنم. تا در اتاق و باز کردم تابلوی بزرگی که به دیوار روبه روم وصل شده بود به چشمم خورد. به عکس چشمای محمد و خودم که رو دیوار اتاق قاب شده بود خیره بودم که دوباره چراغا خاموش و خونه تاریک شد. نگاهم چرخید رو شمع های کوچیکی که کف اتاق پخش بود وکنارشونم پر از گل و گلبرگ بود. برگشتم عقب و محمد و دیدم که با یه لبخند از سر ذوق پشت سرم ایستاده و دوتا فشفشه تو دستش گرفته. _تو،خواب نبو...! از ادامه دادن به جمله ام منصرف شدم. تازه متوجه شدم که خونه چقدر مرتبه. همه جا رو برق انداخته بود. +میدونی؟تو تاریکی این فشفشه ها قشنگترن ! فرصت فکر کردن بهم نداد. اومدکنارم و دستم و گرفت و آروم هلم داد سمت اتاق و گفت :بدو بدو برو لباست عوض کن و بیا به حرفش گوش دادم و رفتم تو اتاق. کیفم و کنار در گذاشتم و چادر و مقنعه ام و روی تخت انداختم.سرم‌و سمت کمد چرخوندم که با دیدن کیکی که روی میزآرایشم بود تعجبم بیشتر شد. یخورده فکر کردم و وقتی یادم افتاد امروز سالگرد ازدواجمونه بلند گفتم :ای وای انقدر درگیر نبود محمد بودم که این تاریخ مهم و یادم رفته بود.محمد همون عکسی که به دیوار زده بود و روی کیک هم زده بود. نگاهم افتاد به چیزی که پایینش نوشته شده بود دوستت دارم،با همه ی هستی خود ای همه هستی من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را شعری بود که براش خونده بودم. با خوندش بغض گلوم و گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
گرچه ما عاشقِ ِ"عباس‌وحسینیم" ولی ؛ صید کرده دل ِما را رخ ِرخشـان ِ"حسن" 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مۍگفت.. خدایامن‌نمیدونم‌چجوریـے بابنده‌هات‌تامۍڪنـے، ولـےبہ‌این‌نتیجہ‌رسیدم‌ ڪہ‌هرڪسـےروبیشتردوس‌دارۍ بیشتربہ‌امام‌حسین(؏) مبتلاش‌مۍڪنـے(:🖤
اباصالح التماس دعا؛ 🥺 اربعین کربلا رفتی یاد ِ ما هم باش❤️‍🩹
20.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹واکنش جالب مردم عراق با دیدن تصاویر مقام معظم رهبری و حاج قاسم «ایران و عراق جدایی ناپذیرند تا زمان ظهور حضرت مهدی (عج)» @AkhbareFori
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیت کنیم که تا شب ثواب تمام کارهایی که میکنیم رو هدیه کنیم به یک ... بیاد شهید مدافع حرم جواد محمدی♥️
ولی هیچی شارع الامین کربلا نمیشه:)))))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستم و جلو دهنم گرفتم و پلکام و بستم که اشکام راه خودشون و پیدا کردن و از روی گونه ام سر خوردن.حس میکردم از شدت شرمندگی دیگه نمیتونم به چشمای محمد نگاه کنم. متوجه شدم که پشت سرم ایستاده ولی نتونستم سرم و بالا بگیرم.فضای اتاق و بوی گل پر کرده بود. جعبه ی خوشگل کنار کیک و باز کرد و از توش زنجیری و در آورد. سرم و خم کرده بودم که از تو آینه چشمم بهش نیافته،به عقل خودمم نمیرسید با این همه انتظارم برای این روز،چرا یادم رفت! در گیر همین افکار بودم که دستش و آورد جلو و گردنبد ظریفی و دور گردنم بست. نگام که به پلاکش افتاد لبخندی زدم و روش و بوسیدم. اسم خودش و من و به شکل قشنگی کنار هم نوشته بودن و به زنجیر وصل بود. شرمنده از تو آینه به چشمای خندونش نگاه کردم که گفت: مخاطبش من بودم نه؟ فهمیدم منظورش به شعر روی کیک و سرم و برای تایید سوالش تکون دادم. _محمد من نمیدونستم که قراره امروز برگردی،تو هیچ خبری... حرفم و قطع کرد وگفت:خوشت نیومد؟ برگشتم سمتش و گفتم :محمد من تا حالا این همه حس مختلف و یه جا با هم تجربه نکرده بودم.انقدر بهت زده ام که نمیدونم چی باید بگم. گردنبدم و تو مشتم گرفتم و گفتم: خوشگله ،خیلییی زیاد! تکیه دادم به کمد و همینطور که نگاهم بین شمع های تو اتاق میچرخید. گفتم :توکه باید الان تهران باشی...!وای محمد انقدر تنهام‌گذاشتی گیج شدم! +گیج که بودی، یعنی فاطمه واکنشت کشته منو. دخلم در اومد تا غافلگیر شی،کلی فضا رو رمانتیک کردم، احساساتی شی، یه ربع هم پشت در اتاق ایستادم تا شاید برگردی بگی وای سوپرایز شدم ،بعد فقط میگی،محمد من نمیدونستم امروز میای.... یه پوزخند زد و :راسی یادم رفت بگم،سلام،و اینکه واقعا برات متاسفم. برگشت و از اتاق رفت. بعد چند ثانیه که حرفاش و تو ذهنم تجزیه و تحلیل کردم از حماقتم حرصم گرفت و زدم تو سرم و گفتم:خدایا اخه چرا من انقدر گیجم؟ میدونستم حرفاش به شوخی بود،اینبار از گیجی و حواس پرتم اشک ریختم و نشستم روی زمین و به کمد پشت سرم تکیه دادم. ناراحت بودم از اینکه ذوقش و کور کردم و ونتونستم اونطور که باید رفتار کنم و بگم چقدر هیجان زده ام از بودنش و چقدر خوشحال و ذوق زده ام از کاراش. قلبم از شدت هیجان تند میزد ولی نتونستم بهش بگم. دستام و جلوی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم.از خودم لجم گرفته بود.حرفای محمد بهانه ای بود که با خیال راحت واسه حواس پرتیم گریه کنم.چند دقیقه گذشت ولی من همونطور با لباسای بیرون همونجا نشسته بودم و گریه میکردم که محمد سرش و از کنار در خم کرد و گفت : میدونستم گیجی،ولی نمی دونستم تا این حد. اومد روبه روم نشست. دستش و زیر چونه اش گذاشت و بالحن تاسف باری گفت: آخه چرا؟دوساعت حرف زدم که شاید دلت بسوزه به حالم یه نگاهی بهم بندازی،بعد نشستی اینجا گریه میکنی؟شوخی سرت نمیشه؟ _راست میگی من واقعا گیجم +آخه اگه گیج نبودی که من عاشقت نمیشدم.زشته جلو بچه ات اینجوری داری گریه میکنی مامان خانوم،زینبم ازت یاد میگیره همش گریه میکنه،بدبخت میشیم. _من کجا همش گریه میکنم، الانا لوس شدم یخورده. +یخورده؟نههه یخورده؟نهههه تو به من بگو یخورده؟ اشکام و پاک کردم واخم کردم گفتم :عه خب حالا دوباره حالت قبلی و به خودش گرفت و گفت :اخمم که میکنی !چشمم روشن،برای بار دوم برات متاسفم به حالت قهر بلند شد بره که روبه روش ایستادم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرم و روی سینه اش گذاشتم. صدای قلبش و که شنیدم نفس عمیق کشیدم و گفتم :دلم برای این صدا تنگ شده بود.میگم چه خوب شد عکس چشمات و قاب کردی،هیچ هدیه ای انقدر برام هیجان انگیز و دوست داشتنی نمیتونست باشه حالا هر وقت که نیستی و دلم برات تنگ میشه میتونم بشینم تو اتاق و به تصویر چشمات زل بزنم. تازه تو این ابعاد بهتر میتونم تعداد پلکات و بشمرم. چند ثانیه سکوت کردم و بعد گفتم: هر لحظه بیشتر از قبل عاشقت میشم. آخه مگه میشه؟ سرم و بالا گرفتم و به چشمای قشنگش زل زدم و گفتم: دارم به این فکر میکنم،تو که بنده ی خدایی و انقدر خوبی،خدا چقدررر میتونه خوب باشه. چیکار کرده ام که یکی از بهترین بنده هاش و تو همچین روزی بهم داد؟ پیشونیم و بوسید و گفت :دور سرت بگردم،نگو اینطوری ادامه دادم:خداروشکر که مال منی. ممنونم که همیشه حواست بهم هست ، حتی وقتایی که خودمم حواسم به خودم‌نیست. ببخش که من... نزاشت حرفم و کامل کنم :هیس بقیه اش و نمیخوام بشنوم. من خودم خواستم که اینجوری شه .ندونی کی برمیگردم،تازه این فقط واسه سالگرد ازدواجمون نیست،تولدت تو محرم بود، نتونستم تبریک بگم بهت. در برابر اینهمه محبتش فقط تونستم لبخند بزنم . دستم و کشید و گفت:بیا بریم اتاق دخترت و نشونت بدم. رفتیم تو اتاقش.نگام که به اتاق صورتیش افتاد دلم براش ضعف رفت.همه ی چیزایی که براش خریده بود و به بهترین شکل تو اتاق مرتب کرده بودن. +مامان زحمتشون و کشید.
با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود. محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟ وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد. میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه. ____ محمد نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم. فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان. خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه. به ساعتم‌نگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم‌ سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم. دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود. ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود. با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم. مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه. ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم. چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره. ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو. رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟ ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان _فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟ +حالشون خوبه ولی هیچکدومشون و فعلا ندیدیم. _باشه. اومدم تماس و قطع کردم . اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم. نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم. ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم. به دخترم حسادت میکردم. چه زمان قشنگی به دنیا اومده بود! ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم. ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟ _دلم میخواد‌ شبیه مادرش باشه میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد. دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت. سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم. مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه دختر نازی بهت هدیه کرده. _خانومم چطوره؟ +خداروشکر خیلی خوبه جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم: _فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟ +صبر کن،خبرت میکنم مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم. ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟ _این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم. عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش. زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم. زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن. به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
واااای همه ِدارو و ندارم❤️‍🩹 #حسین‌ستوده
در حسرت دیدار بسوزیم و بسازیم تا آتش دل را به نگاهی بنشاند:)
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
واااای همه ِدارو و ندارم❤️‍🩹 #حسین‌ستوده
4_5889005950773237151.mp3
9.65M
مراکه‌نیست‌دمی‌روح‌دربدن‌بی تو حرام‌باددگرزندگی‌به‌من‌بی‌تو . .❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل که نه ، جانم برایت تنگ شده . .❤️‍🩹 بطلب بابا رضا جانم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا